آلبوم بهارانه



دفتر اول
1. پادشاه و كنيزك
پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او ميدهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي ميكنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان ميكنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه ميكرد. داروها, جواب معكوس ميداد. شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد, دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني ميداني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بودهاي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او ميگويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسي به دربار ميآيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را ميداند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش. فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد, او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه ميدرخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر ميآمد. گويي سالها با هم آشنا بودهاند. و جانشان يكي بوده است. شاه از شادي, در پوست نميگنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بودهاي نه كنيزك. كنيزك, ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايشهاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بيخبر بودند و معالجة تن ميكردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقي پيداست از زاري دل نيست بيماري چو بيماري دل درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا ميداند. حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من ميخواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و ميپرسيد و دختر جواب ميداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محلههاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان ميكنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك ميرويد و سبزه و درخت ميشود. حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديهها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نميدانست كه شاه ميخواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديهها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانههاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف ميشد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:
عشق هايي كز پي رنگي بود عشق نبود عاقبت ننگی بود
زرگر جوان از دو چشم خون ميگريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را ميريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را ميكشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را ميريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه ميپيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برميگردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازهتر ميكند مثل غنچه. عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه ميكند. عشق كسي را انتخاب كن كه همة پيامبران و بزرگان از عشقِ او به والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست.
2. طوطي و بقال
يك فروشنده در دكان خود, يك طوطي سبز و زيبا داشت. طوطي, مثل آدمها حرف ميزد و زبان انسانها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتريها شوخي ميكرد و آنها را ميخنداند. و بازار فروشنده را گرم ميكرد. يك روز از يك فروشگاه به طرف ديگر پريد. بالش به شيشة روغن خورد. شيشه افتاد و نشكست و روغنها ريخت. وقتي فروشنده آمد, ديد كه روغنها ريخته و دكان چرب و كثيف شده است. فهميد كه كار طوطي است. چوب برداشت و بر سر طوطي زد. سر طوطي زخمي شد و موهايش ريخت و كَچَل شد. سرش طاس طاس شد. طوطي ديگر سخن نميگفت و شيرين سخني نميكرد. فروشنده و مشتريهايش ناراحت بودند. مرد فروشنده از كار خود پيشمان بود و ميگفت كاش دستم ميشكست تا طوطي را نميزدم او دعا ميكرد تا طوطي دوباره سخن بگويد و بازار او را گرم كند. روزي فروشنده غمگين كنار دكان نشسته بود. يك مرد كچل طاس از خيابان ميگذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسة مسي. ناگهان طوطي گفت: اي مرد كچل , چرا شيشة روغن را شكستي و كچل شدي؟ تو با اين كار به انجمن كچلها آمدي و عضو انجمن ما شدي؟ نبايد روغنها را ميريختي. مردم از مقايسة طوطي خنديدند. او فكر ميكرد هر كه كچل باشد. روغن ريخته است.
3. طوطي و بازرگان
بازرگاني يك طوطي زيبا و شيرين سخن در قفس داشت. روزي كه آمادة سفرِ به هندوستان بود. از هر يك از خدمتكاران و كنيزان خود پرسيد كه چه ارمغاني برايتان بياورم, هر كدام از آنها چيزي سفارش دادند. بازرگان از طوطي پرسيد: چه سوغاتي از هند برايت بياورم؟ طوطي گفت: اگر در هند به طوطيان رسيدي حال و روز مرا براي آنها بگو. بگو كه من مشتاق ديدار شما هستم. ولي از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام ميرساند و از شما كمك و راهنمايي ميخواهد. بگو آيا شايسته است من مشتاق شما باشم و در اين قفس تنگ از درد جدايي و تنهايي بميرم؟ وفاي دوستان كجاست؟ آيا رواست كه من در قفس باشم و شما در باغ و سبزهزار. اي ياران از اين مرغ دردمند و زار ياد كنيد. ياد ياران براي ياران خوب و زيباست. مرد بازرگان, پيام طوطي را شنيد و قول داد كه آن را به طوطيان هند برساند. وقتي به هند رسيد. چند طوطي را بر درختان جنگل ديد. اسب را نگهداشت و به طوطيها سلام كرد و پيام طوطي خود را گفت: ناگهان يكي از طوطيان لرزيد و از درخت افتاد و در دم جان داد. بازرگان از گفتن پيام, پشيمان شد و گفت من باعث مرگ اين طوطي شدم, حتماً اين طوطي با طوطي من قوم و خويش بود. يا اينكه اين دو يك روحاند درد دو بدن. چرا گفتم و اين بيچاره را كشتم. زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بيهوده بر هم مزن كه از دهان آتش بيرون ميپرد. جهان تاريك است مثل پنبهزار, چرا در پنبهزار آتش مياندازي. كساني كه چشم ميبندند و جهاني را با سخنان خود آتش ميكشند ظالمند. عالَمي را يك سخن ويران كند روبهان مرده را شيران كند بازرگان تجارت خود را با دردمندي تمام كرد و به شهر خود بازگشت, و براي هر يك از دوستان و خدمتكاران خود يك سوغات آورد. طوطي گفت: ارمغان من كو؟ آيا پيام مرا رساندي؟ طوطيان چه گفتند؟ بازرگان گفت: من از آن پيام رساندن پشيمانم. ديگر چيزي نخواهم گفت. چرا من نادان چنان كاري كردم ديگر ندانسته سخن نخواهم گفت. طوطي گفت: چرا پيشمان شدي؟ چه اتفاقي افتاد؟ چرا ناراحتي؟ بازرگان چيزي نميگفت. طوطي اسرار كرد. بازرگان گفت: وقتي پيام تو را به طوطيان گفتم, يكي از آنها از درد تو آگاه بود لرزيد و از درخت افتاد و مرد. من پشيمان شدم كه چرا گفتم؟ امّا پشيماني سودي نداشت سخني كه از زبان بيرون جست مثل تيري است كه از كمان رها شده و برنميگردد. طوطي چون سخن بازرگان را شنيد, لرزيد و افتاد و مُرد. بازرگان فرياد زد و كلاهش را بر زمين كوبيد, از ناراحتي لباس خود را پاره كرد, گفت: اي مرغ شيرين! زبان من چرا چنين شدي؟ اي دريغا مرغ خوش سخن من مُرد. اي زبان تو مايه زيان و بيچارگي من هستي.اي زبان هم آتـشي هم خرمني چند اين آتش در اين خرمن زني؟ اي زبان هم گنج بيپايان تويي اي زبـان هم رنج بيدرمان تويي بازرگان در غم طوطي ناله كرد, طوطي را از قفس در آورد و بيرون انداخت, ناگهان طوطي به پرواز درآمد و بر شاخ درخت بلندي نشست. بازرگان حيران ماند. و گفت: اي مرغ زيبا, مرا از رمز اين كار آگاه كن. آن طوطيِ هند به تو چه آموخت, كه چنين مرا بيچاره كرد. طوطي گفت: او به من با عمل خود پند داد و گفت ترا به خاطر شيرين زبانيات در قفس كردهاند , براي رهايي بايد ترك صفات كني. بايد فنا شوي. بايد هيچ شوي تا رها شوي. اگر دانه باشي مرغها ترا ميخورند. اگر غنچه باشي كودكان ترا ميچينند. هر كس زيبايي و هنر خود را نمايش دهد. صد حادثة بد در انتظار اوست. دوست و دشمن او را نظر ميزنند. دشمنان حسد و حيله ميورزند. طوطي از بالاي درخت به بازرگان پند و اندرز داد و خداحافظي كرد. بازرگان گفت: برو! خدا نگه دار تو باشد. تو راه حقيقت را به من نشان دادي من هم به راه تو ميروم. جان من از طوطي كمتر نيست. براي رهايي جان بايد همه چيز را ترك كرد.
4. شير بيسر و دم
در شهر قزوين(1) مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهايي را رسم كنند, يا نامي بنويسند، يا شكل انسان و حيواني بكشند. كساني كه در اين كار مهارت داشتند «دلاك» ناميده ميشدند. دلاك , مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد ميكرد و تصويري ميكشيد كه هميشه روي تن ميماند. روزي يك پهلوان قزويني پيش دلاك رفت و گفت بر شانهام عكس يك شير را رسم كن. پهلوان روي زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين سوزن را كه در شانة پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشيد و گفت: آي! مرا كشتي. دلاك گفت: خودت خواستهاي, بايد تحمل كني, پهلوان پرسيد: چه تصويري نقش ميكني؟ دلاك گفت: تو خودت خواستي كه نقش شير رسم كنم. پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردي؟ دلاك گفت: از دُم شير. پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نيست. دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فرياد زد, كدام اندام را ميكشي؟ دلاك گفت: اين گوش شير است. پهلوان گفت: اين شير گوش لازم ندارد. عضو ديگري را نقش بزن. باز دلاك سوزن در شانة پهلوان فرو كرد, پهلوان قزويني فغان برآورد و گفت: اين كدام عضو شير است؟ دلاك گفت: شكم شير است. پهلوان گفت: اين شير سير است. عكس شير هميشه سير است. شكم لازم ندارد. دلاك عصباني شد, و سوزن را بر زمين زد و گفت: در كجاي جهان كسي شير بي سر و دم و شكم ديده؟ خدا هرگز چنين شيري نيافريده است.
شير بي دم و سر و اشكم كه ديد اين چنين شيري خدا خود نافريد
5. كشتيراني مگس
مگسي بر پرِكاهي نشست كه آن پركاه بر ادرار خري روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتي ميراند و ميگفت: من علم دريانوردي و كشتيراني خواندهام. در اين كار بسيار تفكر كردهام. ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتي ميرانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتي ميراند آن ادرار، درياي بيساحل به نظرش ميآمد و آن برگ كاه كشتي بزرگ, زيرا آگاهي و بينش او اندك بود. جهان هر كس به اندازة ذهن و بينش اوست. آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه
. 6. خرس و اژدها
اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و ميخواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد ميكرد و كمك ميخواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو ميشوم و هر جا بروي با تو ميآيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و ميخواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا ميگذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه ميكند؟ پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد. مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است. پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نميكند. مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را ميفريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است. پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي. مرد گفت: دل من ميگويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي ميزند. پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مينشست و خرس مگس را ميزد. باز مگس مينشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نميرفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است. دشمن دانا بلندت ميكند بر زمينت ميزند نادانِ دوست.
7. كر و عيادت مريض
مرد كري بود كه ميخواست به عيادت همساية مريضش برود. با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست. وقتي ببينم لبهايش تكان ميخورد. ميفهمم كه مثل خود من احوالپرسي ميكند. كر در ذهن خود, يك گفتگو آماده كرد. اينگونه: من ميگويم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم. من ميگويم: خدا را شكر چه خوردهاي؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, يا سوپ يا دارو. من ميگويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟ او خواهد گفت: فلان حكيم. من ميگويم: قدم او مبارك است. همة بيماران را درمان ميكند. ما او را ميشناسيم. طبيب توانايي است. كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد. به عيادت همسايه رفت. و كنار بستر مريض نشست. پرسيد: حالت چطور است؟ بيمار گفت: از درد ميميرم. كر گفت: خدا را شكر. مريض بسيار بدحال شد. گفت اين مرد دشمن من است. كر گفت: چه ميخوري؟ بيمار گفت: زهر كشنده, كر گفت: نوش جان باد. بيمار عصباني شد. كر پرسيد پزشكت كيست. بيمار گفت: عزراييل(1). كر گفت: قدم او مبارك است. حال بيمار خراب شد, كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبي از مريض به عمل آورده است. بيمار ناله ميكرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستي آنها پايان يافت. از قيـاسي(2) كه بـكرد آن كـر گـزين صحبت ده ساله باطل شد بدين اول آنـكس كـاين قيـاسكـها نـمود پـيش انـوار خـدا ابـليس بـود گفت نار از خاك بي شك بهتر است من زنـار(3) و او خاك اكـدًر(4) است بسياري از مردم ميپندارند خدا را ستايش ميكنند, اما در واقع گناه ميكنند. گمان ميكنند راه درست ميروند. اما مثل اين كر راه خلاف ميروند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) قياس: مقايسه 2)عزراييل: فرشتة مرگ 3) نار: آتش 4) اَكدر: تيره, كِدر
8. روميان و چينيان (نقاشي و آينه)
نقاشان چيني با نقاشان رومي در حضور پادشاهي, از هنر و مهارت خود سخن ميگفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر نقاشي بر ديگري برتري دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان ميكنيم تا ببينيم كدامشان, برتر و هنرمندتر هستيد. چينيان گفتند: ما يك ديوار اين خانه را پرده كشيدند و دو گروه نقاش , كار خود را آغاز كردند. چينيها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زيادي براي نقاشي به كار ميبردند. بعد از چند روز صداي ساز و دُهُل و شادي چينيها بلند شد, آنها نقاشي خود را تمام كردند اما روميان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط ديوار را صيقل ميزدنند. چينيها شاه را براي تماشاي نقاشي خود دعوت كردند. شاه نقاشي چينيها را ديد و در شگفت شد. نقشها از بس زيبا بود عقل را ميربود. آنگاه روميان شاه را به تماشاي كار خود دعوت كردند. ديوار روميان مثلِ آينه صاف بود. ناگهان روميها پرده را كنار زدند عكس نقاشي چينيها در آينة روميها افتاد و زيبايي آن چند برابر بود و چشم را خيره ميكرد شاه درمانده بود كه كدام نقاشي اصل است و كدام آينه است؟ صوفيان مانند روميان هستند. درس و مشق و كتاب و تكرار درس ندارند, اما دل خود را از بدي و كينه و حسادت پاك كرده اند. سينة آنها مانند آينه است. همه نقشها را قبول ميكند و براي همه چيز جا دارد. دل آنها مثل آينه عميق و صاف است. هر چه تصوير و عكس در آن بريزد پُر نميشود. آينه تا اَبد هر نقشي را نشان ميدهد. خوب و بد, زشت و زيبا را نشان ميدهد و اهلِ آينه از رنگ و بو و اندازه و حجم رهايي يافته اند. آنان صورت و پوستة علم و هنر را كنار گذاشتهاند و به مغز و حقيقت جهان و اشياء دست يافتهاند. همة رنگها در نهايت به بيرنگي ميرسد. رنگها مانند ابر است و بيرنگي مانند نور مهتاب. رنگ و شكلي كه در ابر ميبيني, نور آفتاب و مهتاب است. نور بيرنگ است.
9. وحدت در عشق
عاشقي به در خانة يارش رفت و در زد. معشوق گفت: كيست؟ عاشق گفت: «من» هستم. معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به اين خانه نرسيده است. تو خام هستي. بايد مدتي در آتش جدايي بسوزي تا پخته شوي, هنوز آمادگي عشق را نداري. عاشق بيچاره برگشت و يكسال در آتش دوري و جدايي سوخت, پس از يك سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بيادبانهاي از دهانش بيرون نيايد. با كمال ادب ايستاد. معشوق گفت: كيست در ميزند. عاشق گفت: اي دلبر دل رُبا, تو خودت هستي. تويي, تو. معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من يكي شديم به درون خانه بيا. حالا يك «من» بيشتر نيست. دو «من»در خانه ی عشق جا نميشود. مانند سر نخ كه اگر دو شاخه باشد در سوزن نميرود.
گفت اكنون چون مني اي من درآ نيست گنجايش دو من در یک سرا
دفتر دوم10. خر برفت و خر برفت
يك صوفي مسافر, در راه به خانقاهي رسيد و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طويله بست. و به جمع صوفيان رفت. صوفيان فقير و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بيايمان به دنبال دارد. صوفيان, پنهاني خر مسافر را فروختند و غذا و خوردني خريدند و آن شب جشن مفّصلي بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسيار كردند و از آن خوردنيها خوردند. و صاحب خر را گرامي داشتند. او نيز بسيار لذّت ميبرد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفيان همه اهل حقيقت نيستند. از هزاران تن يكي تن صوفياند باقيان در دولت او ميزيند رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگيني آغاز كرد. و ميخواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت». صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادي كردند. دست افشاندند و پاي كوبيدند. مسافر نيز به تقليد از آنها ترانة خر برفت را با شور ميخواند. هنگام صبح همه خداحافظي كردند و رفتند صوفي بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولي خر نبود, صوفي پرسيد: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو ميخواهم. خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسليم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذيذ را ميان گربهها رها كردي. صوفي گفت: چرا به من خبر ندادي, حالا آنها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟ خرم را خوردهاند و رفتهاند! خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستي و بلندتر از همه ميخواندي خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتي و ميدانستي, من چه بگويم؟ صوفي گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا, مرا هم خوش ميآمد. مر مرا تقليدشان بر باد داد اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد آن صوفي از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1) خانقاه: محلي كه صوفيان در آن زندگي ميكردند. 2) سماع: رقص صوفيان 3) دولت: سايه, بخت, اقبال
11. زنداني و هيزم فروش
فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را ميدزديد و ميخورد. زندانيان از او ميترسيدند و رنج ميبردند, غذاي خود را پنهاني ميخوردند. روزي آنها به زندانبان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار ميدهد. غذاي 10 نفر را ميخورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نميشود. همه از او ميترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانهات. زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي ميميرم. قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟ مرد گفت: همة مردم ميدانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است. قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نميپذيرد... آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد ميزد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بيكس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.» شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده, من از صبح براي تو كار ميكنم. زنداني خنديد و گفت: تو نميداني از صبح تا حالا چه ميگويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر ميدانند كه من فقيرم و تو نميداني؟ دانش تو, عاريه است. نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل ميزند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن ميگويند ولي خود نميدانند مثل همين مرد هيزم فروش.
12. تشنه بر سر ديوار
در باغي چشمهايبود و ديوارهاي بلند گرداگرد آن باغ, تشنهاي دردمند, بالاي ديوار با حسرت به آب نگاه ميكرد. ناگهان , خشتي از ديوار كند و در چشمه افكند. صداي آب, مثل صداي يار شيرين و زيبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صداي آب لذت ميبرد كه تند تند خشتها را ميكند و در آب ميافكند. آب فرياد زد: هاي, چرا خشت ميزني؟ از اين خشت زدن بر من چه فايدهاي ميبري؟ تشنه گفت: اي آب شيرين! در اين كار دو فايده است. اول اينكه شنيدن صداي آب براي تشنه مثل شنيدن صداي موسيقي رُباب(1)است. نواي آن حيات بخش است, مرده را زنده ميكند. مثل صداي رعد و برق بهاري براي باغ سبزه و سنبل ميآورد. صداي آب مثل هديه براي فقير است. پيام آزادي براي زنداني است, بوي خداست كه از يمن به محمد رسيد(2), بوي يوسف لطيف و زيباست كه از پيراهنِ يوسف به پدرش يعقوب ميرسيد(3). فايدة دوم اينكه: من هر خشتي كه بركنم به آب شيرين نزديكتر ميشوم, ديوار كوتاهتر ميشود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتي از غرور خود بكني, ديوار غرور تو كوتاهتر ميشود و به آب حيات و حقيقت نزديكتر ميشوي. هر كه تشنهتر باشد تندتر خشتها را ميكند. هر كه آواز آب را عاشقتر باشد. خشتهاي بزرگتري برميدارد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1) رُباب: يك نوع ساز موسيقي قديمي است به شكل گيتار. 2) يك چوپان به نام اويس قرني در يمن زندگي ميكرد. او پيامبر اسلام حضرت محمد را نديده بود ولي از شنيدهها عاشق محمد(ص) شده بود پيامبر در بارة او فرمود:« من بوي خدا را از جانب يمن ميشنوم». 3) داستان يوسف و يعقوب.
13. موسي و چوپان
حضرت موسي در راهي چوپاني را ديد كه با خدا سخن ميگفت. چوپان ميگفت: اي خداي بزرگ تو كجا هستي, تا نوكرِ تو شوم, كفشهايت را تميز كنم, سرت را شانه كنم, لباسهايت را بشويم پشههايت را بكشم. شير برايت بياورم. دستت را ببوسم, پايت را نوازش كنم. رختخوابت را تميز و آماده كنم. بگو كجايي؟ اي خُدا. همة بُزهاي من فداي تو باد.هاي و هوي من در كوهها به ياد توست. چوپان فرياد ميزد و خدا را جستجو ميكرد. موسي پيش او رفت و با خشم گفت: اي مرد احمق, اين چگونه سخن گفتن است؟ با چه كسي ميگويي؟ موسي گفت: اي بيچاره, تو دين خود را از دست دادي, بيدين شدي. بيادب شدي. اي چه حرفهاي بيهوده و غلط است كه ميگويي؟ خاموش باش, برو پنبه در دهانت كن تا خفه شوي, شايد خُدا تو را ببخشد. حرفهاي زشت تو جهان را آلوده كرد, تو دين و ايمان را پاره پاره كردي. اگر خاموش نشوي, آتش خشم خدا همة جهان را خواهد سوخت, چوپان از ترس, گريه كرد. گفت اي موسي تو دهان مرا دوختي, من پشيمانم, جان من سوخت. و بعد چوپان, لباسش را پاره كرد. فرياد كشيد و به بيابان فرار كرد. خداوند به موسي فرمود: اي پيامبر ما, چرا بندة ما را از ما دور كردي؟ ما ترا براي وصل كردن فرستاديم نه براي بريدن و جدا كردن. ما به هر كسي يك خلاق و روش جداگانه دادهايم. به هر كسي زبان و واژههايي دادهايم. هر كس با زبانِ خود و به اندازة فهمِ خود با ما سخن ميگويد. هنديان زبان خاص خود دارند و ايرانيان زبان خاص خود و اعراب زباني ديگر. پادشاه زباني دارد و گدا و چوپان هر كدام زباني و روشي و مرامي مخصوصِ خود. ما به اختلاف زبانها و روشها و صورتها كاري نداريم كارِ ما با دل و درون است. اي موسي, آداب داني و صورتگري جداست و عاشقي و سوختگي جدا. ما با عشقان كار داريم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دين عشق لفظ و صورت ميسوزد و معنا ميماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نميخواهيم ما سوز دل و پاكي ميخواهيم. موسي چون اين سخنها را شنيد به بيابان رفت و دنبال چوپان دويد. ردپاي او را دنبال كرد. رد پاي ديگران فرق دارد. موسي چوپان را يافت او را گرفت و گفت: مژده مژده كه خداوند فرمود: هيچ ترتيبي و آدابي مجو هر چه ميخواهد دل تنگت, بگو
14. مست و محتسب
محتسب(1) در نيمة شب مستي را ديد كه كنار ديوار افتاده است. پيش رفت و گفت: تو مستي, بگو چه خوردهاي؟ چه گناه و جُرمِ بزرگي كردهاي! چه خوردهاي؟ مست گفت: از چيزي كه در اين سبو(2) بود خوردم. محتسب: در سبو چه بود؟ مست: چيزي كه من خوردم. محتسب: چه خوردهاي؟ مست: چيزي كه در اين سبو بود. اين پرسش و پاسخ مثل چرخ ميچرخيد و تكرار ميشد. محتسب گفت: «آه» كن تا دهانت را بو كنم. مست «هو» (3) كرد. محتسب ناراحت شد و گفت: من ميگويم «آه» كن، تو «هو» ميكني؟ مست خنديد و گفت: «آه» نشانة غم است. امّا من شادم, غم ندارم, ميخوارانِ حقيقت از شادي «هو هو» ميزنند. محتسب خشمگين شد, يقة مست را گرفت و گفت: تو جُرم كردهاي, بايد تو را به زندان ببرم. مست خنديد و گفت: من اگر ميتوانستم برخيزم, به خانة خودم ميرفتم, چرا به زندان بيايم. من اگر عقل و هوش داشتم مثل مردان ديگر سركار و مغازه و دكان خود ميرفتم. محتسب گفت: چيزي بده تا آزادت كنم. مست با خنده گفت: من برهنهام , چيزي ندارم خود را زحمت مده. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) محتسب : مأمور حكومت ديني مردم را به دليل گناه دستگير ميكند. 2) سبو: (jar) كوزه كه شراب در آن ميريختند. 3) هُو: در عربي به معني «او». صوفيان براي خدا به كار ميبردند, هوهو زدن يعني خدا را خواندن.
15. پير و پزشك
پيرمردي, پيش پزشك رفت و گفت: حافظهام ضعيف شده است. پزشك گفت: به علتِ پيري است. پير: چشمهايم هم خوب نميبيند. پزشك: اي پير كُهن, علت آن پيري است. پير: پشتم خيلي درد ميكند. پزشك: اي پيرمرد لاغر اين هم از پيري است پير: هرچه ميخورم برايم خوب نيست طبيب گفت: ضعف معده هم از پيري است. پير گفت: وقتي نفس ميكشم نفسم مي گيرد پزشك: تنگي نفس هم از پيري است وقتي فرا ميرسد صدها مرض ميآيد. پيرمرد بيمار خشمگين شد و فرياد زد: اي احمق تو از علم طب همين جمله را آموختي؟! مگر عقل نداري و نميداني كه خدا هر دردي را درماني داده است. تو خرِ احمق از بيعقلي در جا ماندهاي. پزشك آرام گفت: اي پدر عمر تو از شصت بيشتر است. اين خشم و غضب تو هم از پيري است. همه اعضاي وجودت ضعيف شده صبر و حوصلهات ضعيف شده است. تو تحمل شنيدن دو جمله حرق حق را نداري. همة پيرها چنين هستند. به غير پيران حقيقت.
از برون پير است و در باطن صَبيّ خود چه چيز است؟ آن ولي و آن نبي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) صبي: كودكي 2) ولي : مرد حق 3) نبي: پيامبر
16. موشي كه مهار شتر را ميكشيد
موشي, مهار شتري را به شوخي به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخي به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا اين حيوانك لحظهاي خوش باشد, موش مهار را ميكشيد و شتر ميآمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگي هستم و شتر با اين عظمت را ميكشم. رفتند تا به كنار رودخانهاي رسيدند, پر آب, كه شير و گرگ از آن نميتوانستند عبور كنند. موش بر جاي خشك شد. شتر گفت: چرا ايستادي؟ چرا حيراني؟ مردانه پا در آب بگذار و برو, تو پيشواي من هستي, برو. موش گفت: آب زياد و خطرناك است. ميترسم غرق شوم. شتر گفت: بگذار ببينم اندازة آب چقدر است؟ موش كنار رفت و شتر پايش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوي شتر بود. شتر به موش گفت: اي موش نادانِ كور چرا ميترسي؟ آب تا زانو بيشتر نيست. موش گفت: آب براي تو مور است براي مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرقها بسيار است. آب اگر تا زانوي توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است. شتر گفت: ديگر بيادبي و گستاخي نكني. با دوستان هم قدّ خودت شوخي كن. موش با شتر هم سخن نيست. موش گفت: ديگر چنين كاري نميكنم, توبه كردم. تو به خاطر خدا مرا ياري كن و از آب عبور ده, شتر مهرباني كرد و گفت بيا بر كوهان من بنشين تا هزار موش مثل تو را به راحتي از آب عبور دهم.
17. درخت بي مرگي
دانايي به رمز داستاني ميگفت: در هندوستان درختي است كه هر كس از ميوهاش بخورد پير نمي شود و نميميرد. پادشاه اين سخن را شنيد و عاشق آن ميوه شد, يكي از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن ميوه را پيدا كند و بياورد. آن فرستاده سالها در هند جستجو كرد. شهر و جزيرهاي نماند كه نرود. از مردم نشانيِ آن درخت را ميپرسيد, مسخرهاش ميكردند. ميگفتند: ديوانه است. او را بازي ميگرفتند بعضي ميگفتند: تو آدم دانايي هستي در اين جست و جو رازي پنهان است. به او نشاني غلط ميدادند. از هر كسي چيزي ميشنيد. شاه براي او مال و پول ميفرستاد و او سالها جست و جو كرد. پس از سختيهاي بسيار, نااميد به ايران برگشت, در راه ميگريست و نااميد ميرفت, تا در شهري به شيخ دانايي رسيد. پيش شيخ رفت و گريه كرد و كمك خواست. شيخ پرسيد: دنبال چه ميگردي؟ چرا نااميد شدهاي؟ فرستادة شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب كرد تا درخت كميابي را پيدا كنم كه ميوة آن آب حيات است و جاودانگي ميبخشد. سالها جُستم و نيافتم. جز تمسخر و طنز مردم چيزي حاصل نشد. شيخ خنديد و گفت: اي مرد پاك دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان. درخت بلند و عجيب و گستردة دانش, آب حيات و جاودانگي است. تو اشتباه رفتهاي، زيرا به دنبال صورت هستي نه معني, آن معناي بزرگ (علم) نامهاي بسيار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دريا و گاه ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. كمترين اثر آن عمر جاوادنه است. علم و معرفت يك چيز است. يك فرد است. با نامها و نشانههاي بسيار. مانند پدرِ تو, كه نامهاي زياد دارد: براي تو پدر است, براي پدرش, پسر است, براي يكي دشمن است, براي يكي دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولي يك شخص است. هر كه به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو نااميد ميماند, و هميشه در جدايي و پراكندگي خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفتهاي نه راز درخت را. نام را رها كن به كيفيت و معني و صفات بنگر, تا به ذات حقيقت برسي, همة اختلافها و نزاعها از نام آغاز ميشود. در درياي معني آرامش و اتحاد است.
18. نزاع چهار نفر بر سر انگور
چهار نفر, با هم دوست بودند, عرب, ترك, رومي و ايراني, مردي به آنها يك دينار پول داد. ايراني گفت: «انگور» بخريم و بخوريم. عرب گفت: نه! من «عنب» ميخواهم, ترك گفت: بهتر است «اُزوُم» بخريم. رومي گفت: دعوا نكنيد! استافيل ميخريم, آنها به توافق نرسيدند. هر چند همة آنها يك ميوه، يعني انگور ميخواستند. از ناداني مشت بر هم ميزدند. زيرا راز و معناي نامها را نميدانستند. هر كدام به زبان خود انگور ميخواست. اگر يك مرد داناي زباندان آنجا بود, آنها را آشتي ميداد و ميگفت من با اين يك دينار خواستة همه ي شما را ميخرم، يك دينار هر چهار خواستة شما را بر آورده ميكند. شما دل به من بسپاريد، خاموش باشيد. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معناي نامها را ميدانم اختلاف شماها در نام است و در صورت, معنا و حقيقت يك چيز است. ***
دفتر سوم
19. شغال در خُمّ رنگ
شغالي به درونِ خم رنگآميزي رفت و بعد از ساعتي بيرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتي آفتاب به او ميتابيد رنگها ميدرخشيد و رنگارنگ ميشد. سبز و سرخ و آبي و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتيام, پيش شغالان رفت. و مغرورانه ايستاد. شغالان پرسيدند, چه شده كه مغرور و شادكام هستي؟ غرورداري و از ما دوري ميكني؟ اين تكبّر و غرور براي چيست؟ يكي از شغالان گفت: اي شغالك آيا مكر و حيلهاي در كار داري؟ يا واقعاً پاك و زيبا شدهاي؟ آيا قصدِ فريب مردم را داري؟ شغال گفت: در رنگهاي زيباي من نگاه كن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستايش كنيد. و گوش به فرمان من باشيد. من افتخار دنيا و اساس دين هستم. من نشانة لطف خدا هستم, زيبايي من تفسير عظمت خداوند است. ديگر به من شغال نگوييد. كدام شغال اينقدر زيبايي دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستايش كردند و گفتند اي والاي زيبا, تو را چه بناميم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آيا صدايت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نيست. گفتند: پس طاووس نيستي. دروغ ميگويي زيبايي و صداي طاووس هدية خدايي است. تو از ظاهر سازي و ادعا به بزرگي نميرسي.
20. مرد لاف زن
يك مرد لاف زن, پوست دنبهاي چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبيل خود را چرب ميكرد و به مجلس ثروتمندان ميرفت و چنين وانمود ميكرد كه غذاي چرب خورده است. دست به سبيل خود ميكشيد. تا به حاضران بفهماند كه اين هم دليل راستي گفتار من. امّا شكمش از گرسنگي ناله ميكرد كه اي درغگو, خدا , حيله و مكر تو را آشكار كند! اين لاف و دروغ تو ما را آتش ميزند. الهي, آن سبيل چرب تو كنده شود, اگر تو اين همه لافِ دروغ نميزدي, لااقل يك نفر رحم ميكرد و چيزي به ما ميداد. اي مرد ابله لاف و خودنمايي روزي و نعمت را از آدم دور ميكند. شكم مرد, دشمن سبيل او شده بود و يكسره دعا ميكرد كه خدايا اين درغگو را رسوا كن تا بخشندگان بر ما رحم كنند, و چيزي به اين شكم و روده برسد. عاقبت دعاي شكم مستجاب شد و روزي گربهاي آمد و آن دنبة چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دويدند ولي گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اينكه پدر او را تنبيه كند رنگش پريد و به مجلس دويد, و با صداي بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبهاي كه هر روز صبح لب و سبيلت را با آن چرب ميكردي. من نتوانستم آن را از گربه بگيرم. حاضران مجلس خنديدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزي كردند و غذايش دادند. مرد ديد كه راستگويي سودمندتر است از لاف و دروغ.
21. مارگير بغداد
مارگيري در زمستان به كوهستان رفت تا مار بگيرد. در ميان برف اژدهاي بزرگ مردهاي ديد. خيلي ترسيد, امّا تصميم گرفت آن را به شهر بغداد بياورد تا مردم تعجب كنند, و بگويد كه اژدها را من با زحمت گرفتهام و خطر بزرگي را از سر راه مردم برداشتهام و پول از مردم بگيرد. او اژدها را كشان كشان , تا بغداد آورد. همه فكر ميكردند كه اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولي در سرما يخ زده بود و مانند اژدهاي مرده بيحركت بود. دنيا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بيجان است اما در باطن زنده و داراي روح است. مارگير به كنار رودخانة بغداد آمد تا اژدها را به نمايش بگذارد, مردم از هر طرف دور از جمع شدند, او منتظر بود تا جمعيت بيشتري بيايند و او بتواند پول بيشتري بگيرد. اژدها را زير فرش و پلاس پنهان كرده بود و براي احتياط آن را با طناب محكم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق, اژدها را گرم كرد يخهاي تن اژدها باز شد، اژدها تكان خورد، مردم ترسيدند، و فرار كردند، اژدها طنابها را پاره كرد و از زير پلاسها بيرون آمد, و به مردم حمله بُرد. مردم زيادي در هنگام فرار زير دست و پا كشته شدند. مارگير از ترس برجا خشك شد و از كار خود پشيمان گشت. ناگهان اژدها مارگير را يك لقمه كرد و خورد. آنگاه دور درخت پيچيد تا استخوانهاي مرد در شكم اژدها خُرد شود. شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتي پيدا كند, زنده ميشود و ما را ميخورد.
22. فيل در تاريكي
شهري بود كه مردمش, اصلاً فيل نديده بودند, از هند فيلي آوردند و به خانة تاريكي بردند و مردم را به تماشاي آن دعوت كردند, مردم در آن تاريكي نميتوانستند فيل را با چشم ببينيد. ناچار بودند با دست آن را لمس كنند. كسي كه دستش به خرطوم فيل رسيد. گفت: فيل مانند يك لولة بزرگ است. ديگري كه گوش فيل را با دست گرفت؛ گفت: فيل مثل بادبزن است. يكي بر پاي فيل دست كشيد و گفت: فيل مثل ستون است. و كسي ديگر پشت فيل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فيل مانند تخت خواب است. آنها وقتي نام فيل را ميشنيدند هر كدام گمان ميكردند كه فيل همان است كه تصور كردهاند. فهم و تصور آنها از فيل مختلف بود و سخنانشان نيز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعي ميبود. اختلاف سخنان آنان از بين ميرفت. ادراك حسي مانند ادراك كف دست, ناقص و نارسا است. نميتوان همه چيز را با حس و عقل شناخت.
23. معلم و كودكان
كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزي از درس و كلاس راحت باشند. يكي از شاگردان كه از همه زيركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب ميآييم و يكي يكي به استاد ميگوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتي همه اين حرف را بگوييم او باور ميكند و خيال بيماري در او زياد ميشود. همة شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در اين كار متفق باشند، و كسي خبرچيني نكند. فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتبخانه كلاس درس در خانة استاد تشكيل ميشد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟ استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلي ندارم، برو بنشين درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سي شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نميبيني؟ بيگانهها نگران من هستند و تو از دورويي و كينه، بدي حال مرا نميبيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتي كه رنگ صورتم زرد است؟ زن گفت: اي مرد تو حالت خوب است. بد گمان شدهاي. استاد گفت: تو هنوز لجاجت ميكني! اين رنج و بيماري مرا نميبيني؟ اگر تو كور و كر شدهاي من چه كنم؟ زن گفت : الآن آينه ميآورم تا در آينه ببيني، كه رنگت كاملاً عادي است. استاد فرياد زد و گفت: نه تو و نه آينهات، هيچكدام راست نميگوييد. تو هميشه با من كينه و دشمني داري. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد، زن كمي ديرتر، بستر را آماده كرد، استاد فرياد زد و گفت تو دشمن مني. چرا ايستادهاي ؟ زن نميدانست چه بگويد؟ با خود گفت اگر بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمني متهم ميكند و گمان بد ميبرد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام ميدهم. اگر چيزي نگويم اين ماجرا جدي ميشود. زن بستر را آماده كرد و استاد روي تخت دراز كشيد. كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس ميخواندند و خود را غمگين نشان ميدادند. شاگرد زيرك با اشاره كرد كه بچهها يواش يواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت : آرام بخوانيد صداي شما استاد را آزار ميدهد. آيا ارزش دارد كه براي يك ديناري كه شما به استاد ميدهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ استاد گفت: راست ميگويد. برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچهها براي سلامتي استاد دعا كردند و با شادي به سوي خانهها رفتند. مادران با تعجب از بچهها پرسيدند : چرا به مكتب نرفتهايد؟ كودكان گفتند كه از قضاي آسمان امروز استاد ما بيمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: شما دروغ ميگوييد. ما فردا به مكتب ميآييم تا اصل ماجرا را بدانيم. كودكان گفتند: بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد. بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روي او بود عرق كرده بود و ناله ميكرد، مادران پرسيدند: چه شده؟ از كي درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. استاد گفت: من هم بيخبر بودم، بچهها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتي با جديت به كار مشغول باشد رنج و بيماري خود را نميفهمد.
24. دقوقي
دقوقي يك درويش بسيار بزرگ و با كمال بود. و بيشتر عمر خود را در سير وسفر ميگذراند.و بندرت دو روز در يكجا توقف ميكرد. بسيار پاك و ديندار و با تقوي بود. انديشهها و نظراتش درست و دقيق بود. اما با اينهمه بزرگي و كمال، پيوسته در جست وجوي اولياي يگانة خدا بود و يك لحظه از جست و جو باز نميايستاد. سالها بدنبال انسان كامل ميگشت. پابرهنه و جامه چاك، بيابانها ي پر خار و كوههاي پر از سنگ را طي ميكرد و از اشتياق او ذرة كم نميشد. سرانجام پس از سالها سختي و رنج، به ساحل دريايي رسيد و با منظرة عجيبي روبرو شد. او داستان را چنين تعريف ميكند: « ناگهان از دور در كنار ساحل هفت شمع بسيار روشن ديدم،كه شعلة آنها تا اوج آسمان بالا ميرفت. با خودم گفتم: اين شمعها ديگر چيست؟ اين نور از كجاست؟چرا مردم اين نور عحيب را نميبينند؟درهمين حال ناگهان آن هفت شمع به يك شمع تبديل شدند و نور آن هفت برابر شد. دوباره آن شمع، هفت شمع شد و ناگهان هفت شمع به شكل هفت مرد نوراني درآمد كه نورشان به اوج آسمان ميرسيد. حيرتم زياد و زيادتر شد. كمي جلوتر رفتم و با دقت نگاه كردم. منظرة عجيبتري ديدم. ديدم كه هر كدام از آن هفت مرد به صورت يك درخت بزرگ با برگهاي درشت و پراز ميوههاي شاداب و شيرين پيش روي من ايستادهاند. از خودم پرسيدم: چرا هر روز هزاران نفر از مردم از كنار اين درختان ميگذرند ولي آنها را نميبينند؟ باز هم جلوتر رفتم، ديدم هفت درخت يكي شدند. باز ديدم كه هفت درخت پشت سر اين درخت به صف ايستادهاند.گويي نماز جماعت ميخوانند. خيلي عجيب بود درختها مثل انسانها نماز ميخواندند، ميايستادند، در برابر خدا خم و راست ميشدند و پيشاني بر خاك ميگذاشتند. سپس آن هفت درخت، هفت مرد شدند و دور هم جمع شدند و انجمن تشكيل دادند. از حيرت درمانده بودم. چشمانم را ميماليدم، با دقت نگاه كردم تا ببينم آن ها چه كساني هستند؟ نزديكتر رفتم و سلام كردم. جواب سلام مرا دادند و مرا با اسم صدا زدند. مبهوت شدم. آنها نام مرا از كجا ميدانند؟ چگونه مرا ميشناسند؟ من در اين فكر بودم كه آنها فكر و ذهن مرا خواندند. و پيش از آنكه بپرسم گفتند: چرا تعجب كردهاي مگر نميداني كه عارفان روشن بين از دل و ضمير ديگران باخبرند و اسرار و رمزهاي جهان را ميدانند؟ آنگه به من گفتند : ما دوست داريم با تو نماز جماعت بخوانيم و تو امام نماز ما باشي. من قبول كردم». نماز جماعت در ساحل دريا آغاز شد، در ميان نماز چشم دقوقي به موجهاي متلاطم دريا افتاد. ديد در ميانة امواج بزرگ يك كشتي گرفتار شده و توفان، موجهاي كوهپيكر را برآن ميكوبد و باد صداي شوم مرگ و نابودي را ميآورد. مسافران كشتي از ترس فرياد ميكشيدند. قيامتي بر پا شده بود. دقوقي كه در ميان نماز اين ماجرا را ميديد، دلش به رحمآمد و از صميم دل براي نجات مسافران دعا كرد. و با زاري و ناله از خدا خواست كه آنها را نجات دهد.خدا دعاي دقوقي را قبول كرد و آن كشتي به سلامت به ساحل رسيد. نماز مردان نوراني نيز به پايان رسيد. در اين حال آن هفت مرد نوراني آهسته از هم ميپرسيدند: چه كسي در كار خدا دخالت كرد و سرنوشت را تغيير داد؟ هر كدام گفتند: من براي مسافران دعا نكردم. يكي از آنان گفت: دقوقي از سر درد براي مسافران كشتي دعا كرد و خدا هم دعاي او را اجابت كرد. دقوقي ميگويد:« من جلو آنها نشسته بودم سرم را برگرداندم تا ببينم آنها چه ميگويند. اما هيچكس پشت سرم نبود. همه به آسمان رفته بودند. اكنون سالهاست كه من در آرزوي ديدن آنها هستم ولي هنوز نشاني از آنها نيافتهام».
¬ـــــــــــــــــــــــــــ
* اين داستان يكي از داستانها بلند مثنوي است و در قالب سوررئاليستي نوشته شده است و معلوم نيست كه دقوقي كيست؟و مولوي قهرمان قصه را از كجا يافته؟25. دزد دهل زن
دزدي در نيمه شب, پاي ديواري را با كلنگ ميكَنَد. تا سوراخ كُنَد و وارد خانه شود. مردي كه نيمه شب بيمار بود و خوابش نمي برد صداي تق تق كلنگ را ميشنيد. بالاي بام رفت و به پايين نگاه كرد. دزدي را ديد كه ديوار را سوراخ ميكند. گفت: اي مرد تو كيستي؟ دزد گفت من دُهُل زن هستم. گفت چه كار ميكني در اين نيمه شب؟ دزد گفت: دُهُل ميزنم. مرد گفت: پس كو صداي دُهُل ؟ دزد گفت: فردا صداي آن را ميشنوي. فردا از گلوي صاحبخانه صداي دُهُل من بيرون ميآيد.
26. رقص صوفي بر سفرة خالي
يك صوفي, سفرهاي ديد كه خالي است و از درخت آويزان است. صوفي شروع به رقص كرد و از عشق نان و غذاي سفره شادي ميكرد و جامه خود را ميدريد و شعر ميخواند: «نانِ بينان, سفره درد گرسنگي و قحطي را درمان ميكند». شور و شادي او زياد شد. صوفيان ديگر هم با او به رقص درآمدند هوهو ميزدند و از شدت شور و شادي چند نفر مست و بيهوش افتادند. مردي پرسيد. اين چه كار است كه شما ميكنيد؟ رقص و شادي براي سفره بينان و غذا چه معني دارد؟ صوفي گفت: مرد حق در فكر «هستي» نيست. عاشقانِ حق با بود و نبود كاري ندارند. آنان بي سرمايه, سود ميبرند. آنها , «عشق به نان» را دوست دارند نه نان را. آنها مرداني هستند كه بيبال دور جهان پرواز ميكنند. عاشقان در عدم ساكناند. و مانند عدم يك رنگ هستند و جانِ واحد دارند.
27. استر و اشتر
استري و شتري با هم دوست بودند، روزي استر به شتر گفت: اي رفيق! من در هر فراز و نشيبي و يا در راه هموار و در راه خشك يا تر هميشه به زمين ميافتم ولي تو به راحتي ميروي و به زمين نميخوري. علت اين امر چيست؟ بگو چه بايد كرد. درست راه رفتن را به من هم ياد بده. شتر گفت: دو علت در اين كار هست: اول اينكه چشم من از چشم تو دوربينتر است و دوم اينكه من قدّم بلندتر است و از بلندي نگاه ميكنم، وقتي بر سر كوه بلند ميرسم از بلندي همة راهها و گردنهها را با هوشمندي مينگرم. من ازسر بينش گام بر ميدارم و به همين دليل نميافتم و براحتي راه را طي ميكنم. تو فقط تا دو سه قدم پيش پاي خود را ميبيني و در راه دوربين و دور انديش نيستي.
28. خواندن نامة عاشقانه در نزد معشوق
معشوقي، عاشق خود را به خانه دعوت كرد و كنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زيادي نامه كه قبلاً در زمان دوري و جدايي براي يارش نوشته بود، از جيب خود بيرون آورد و شروع به خواندن كرد. نامهها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصلة معشوق را سر برد. معشوق با نگاهي پر از تمسخر و تحقير به او گفت: اين نامهها را براي چه كسي نوشتهاي؟ عاشق گفت: براي تو اي نازنين! معشوق گفت: من كه كنار تو نشستهام و آمادهام تو ميتواني از كنار من لذت ببري. اين كار تو در اين لحظه فقط تباه كردن عمر و از دست دادن وقت است. عاشق جواب داد: بله، ميدانم من الآن در كنار تو نشستهام اما نميدانم چرا آن لذتي كه از ياد تو در دوري و جدايي احساس ميكردم اكنون كه در كنار تو هستم چنان احساسي ندارم؟ معشوق ميگويد: علتش اين است كه تو، عاشق حالات خودت هستي نه عاشق من. براي تو من مثل خانة معشوق هستم نه خود معشوق. تو بستة حال هستي. و ازين رو تعادل نداري. مرد حق بيرون از حال و زمان مينشيند. او امير حالها ست و تو اسير حالهاي خودي. برو و عشق مردان حق را بياموز و گرنه اسير و بندة حالات گوناگون خواهي بود. به زيبايي و زشتي خود نگاه مكن بلكه به عشق و معشوق خود نگاه كن. در ضعف و قدرت خود نگاه مكن، به همت والاي خود نگاه كن و در هر حالي به جستجو و طلب مشغول باش.
29. مسجد مهمان كش
در اطراف شهر ري مسجدي بود كه هر كس پاي در آن ميگذاشت، كشته ميشد. هيچكس جرأت نداشت پا در آن مسجد اسرارآميز بگذارد. مخصوصاً در شب هر كس وارد ميشد در همان دم در از ترس ميمرد. كم كم آوازة اين مسجد در شهرهاي ديگر پيچيد و به صورت يك راز ترسناك در آمد. تا اينكه شبي مرد مسافر غريبي از راه رسيد و يكسره از مردم سراغ مسجد را گرفت. مردم از كار او حيرت كردند. از او پرسيدند: با مسجد چه كاري داري؟ اين مسجد مهمانكش است. مگر نميداني؟ مرد غريب با خونسردي و اطمينان كامل گفت: ميدانم، ميخواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حيرتزده گفتند : مگر از جانت سير شدهاي؟ عقلت كجا رفته؟ مرد مسافر گفت: من اين حرفها سرم نميشود. به اين زندگي دنيا هم دلبسته نيستم تا از مرگ بترسم. مردم بار ديگر او را از اين كار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فايده نداشت. مرد مسافر به حرف مردم توجهي نكرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآميز گذاشت و روي زمين دراز كشيد تا بخوابد. در همين لحظه، صداي درشت و هولناكي از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهاي كسي كه وارد مسجد شدهاي! الآن به سراغت ميآيم و جانت را ميگيرم. اين صداي وحشتناك كه دل را از ترس پاره پاره ميكرد پنج بار تكرار شد ولي مرد مسافر غريب هيچ نترسيد و گفت چرا بترسم؟ اين صدا طبل توخالي است. اكنون وقت آن رسيده كه من دلاوري كنم يا پيروز شوم يا جان تسليم كنم. برخاست و بانگ زد كه اگر راست ميگويي بيا. من آمادهام. ناگهان از شدت صداي وي سقف مسجد فرو ريخت و طلسم آن صدا شكست. از هر گوشه طلا ميريخت. مرد غريب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بيرون ميبرد و در بيرون شهر درخاك پنهان ميكرد و براي آيندگان گنجينه زر ميساخت.
فارسی
پایــیــزه دار و ده وه ن ره نـــگ زه رد ه با تــــه زو سه رده بـــه توزو گـــه رده
دیاره لای شه خته یه نا خوش خه وه ری داره خوی ده رنی خه زل هه لده وه ری
هــــه وره ره ش پــوش وبـه گـریــه ونـالـــه سه ره تای شیـــوه نی مــــه رگی سالــه
به گژه ی سه ردی هه ناسه ی که ژو کو ژیـــنی خوی هاته وه بـیــــر پیره هه لو :
داخـــه کـه م بــو گورو تـیـنـی جـوانــیـم ئه و ده مه ی چون وچـــبـــوم بو وانیم ؟
هــیــزو ســومای نــییـــه بــال وچـــاوم مامــــه وه گــــرده نشــــین بـــــی راوم
دووره گوشت پورو که وم ورده که وم گوشته نیچـیــری مه گه ر بــیــتــــه خه وم
وا هــــه لـــوی مــردنــه راوی کـــردم راو بــــه تــــــا لــــــی مـــنــه هاکه مـــردم
مــردنیـــش هــینــده نــه ســووکه و سانا سه ری لــی گــیـــژه هــــه زاران زانـــــا
چـــم بــه ســـه ردی کــه نه مام ومردم پــه ری به ربــایـــه ک وخـــــولـــی وردم
گیان به ره وکوی ده فری روون نییه بوم تــو بـــلی بـچـتـه وه لای بــاوه هــه لــــوم؟
تو بــلــیی راوی هـه بی لـه و بــه رزه ؟ پاش هه موو چه رمه سه ره ی ئه م عه رزه
داخـم ئـه و رازه لــه بــن سه رپــــوشـه ســه فــه ری نـــا بـــه له دی نـــا خوشـه
دل و د یـــده م کــه بـــه دونــیـــا فــیره چـــه ندی پــیــم بکری ده مــیــنــم لــیــره
ژیــن گـــه لــی شــیــرینه فـیـزی ناوی بو مه به سـت سـه رده نه ویــنــم تـــاوی
چـــــاری ئـــه م ده رده لــه لای قالاوه گـــه رچـی زورپــیــره به لاوی مـــــاوه
ده چـــمــه لای و بــه وه چـــم لــی نایه ره شــیــه وئـــاوی ژیـــانــی لایـــــــــــه
سه ر نه وی دای شه قـه ی شـا بــالان هــــاتــه ویــرانه یـــه کـــی جــــی مــالان
بــوو به مـــیــوانی قه لـیکی رووره ش چـــه په ل ورژد و له مه ردی بی بـــه ش
قـــه ل قــری لیم مه یه پـیـش زورداری خوا شوکــر زور به کـه نه فــتــی دیــاری
زوو بـه چــیـت لــیــم گه ره که پیم بیژه دوور له مــن بگــره لــه شــم به نــویـــژه
وتــی : ئه ی لاله قه لــه ی هه ر لاوم پـــــیــرم وزور له مـــــه رگ تـــرســــاوم
هــه مـه پـرسیک و ده بــی بــمبــووری هـــوی چــییــه تـو کـه لـــه مــردن دووری ؟
وه ک ده لیــن ئیوه به چــل سا ل بـارن تـووشـی تـووش نـا یـه ن وکــوسپ وبـــا رن
ریــیــه کــم پــی بــلــی بـــو هه ر مانم تـووی لات ده ست ده کــه وی ده رمــــانـــم
سویند ئه خوم پــا شی هـه تا بـشـمـیـنـم هــه رکــه وی راوی بکــه م بـــــوت بـیـنـم
قــه ل گــو تی : هــوزی هـــه لــو زور خـاون ســــه یـره لام چــونه کـه خــاوه ن نــاون
با ب و کــاکــت بـه نــه زانــی مـــــــــردن بـیـری سـه ربـه رزیـــه وای لــی کـــــردن
هه رکه ســی به رزه فـره زوو ده مــــــــری بــای بـلـنـدا یـی ســــــــه رو دل ده گــــری
مــــالی ئــیــوه کـه لـه لــووتـکـه ی کــیـــوه لای جــن و د یـــوه بــه لای زورپـیــــوه
خـویـنـه پـور پـورگی ده خـاتـه خـــویــنـــی گـوشـتـی کـه وی تـازه گـــرفـتی دیـنـــــی
جگـه ر و سـی و د لـــی مــامـر ژه هـــره تا وه هـا بی تــه قـه لات بـی بــه هـــره
ده تـه وی زور بـژی خـوش رابـویـــری خو له پــه نــد م گه ره که نه بـویـــــری
وه ره وه ک ئـیـمه بـژی نـزم ونــــه وی شه وله سه رگه نده له داریک ده خــه وی
خــواردنــی باشــی کـه تـو نـه تدیــــوه گوشــتـی بارگــیـنـی گـه نـی و تـوپـــیــوه
کـردنـی چـیـنـه له پـــه یـن و شـیـاکــــــــه تـــاو و تـیـنـی لـه شـه بـــو دل چـــاکــــــه
پـه نـدی بـــا پـیـره بـه مـیـرات مــــــــاوه خـویــنــی زامـی کــه ره، ســو مــای چـاوه
گـفـتـی مـن گـه وهـه ره بـوت هـه ل ریــژم تـاقـه دوو ریـت لـه بـه ره پـیـت بـــیـــــژم :
یــان لـه نـاو بـو گـه ن و نـزمـایـی ژیــــــــان یـان بـه سـه ربـه رزیه وه بـسـپــیــره گـیـان
را چــه نـی لـه م وتـه یـه پـیـره هــــــــــــــه لو ها تـه بـه ر چـاوی گه لی کـه نـــد وکـــــلو
کــه وتـه نـاو گـیـژی خـه یـا لات وخـه مــــان مـان ئـه گـه ر وابـی چ شـیـریـنـه نـه مـــــان
وتـــی : پـیـروز بــــی له خـوت ئـه م ژیـنـــــه جـــه ژ نــی تـو بـو مـه شـه پـور وشـیـنــــه
کـی بـه سـه ربـه رزی ژیـا بــی تــــــــــــاوی ژیـنـی قــا لاوی بـه پــووشــیــــــک نــــــــاوی
چـاوه ریــی مـه رگــه گـیـان بـا بــــــــیبــــا پـه رو بـا لـــــــم لـه چـیـا بــا بــــی بـــــــــا
بـه هـه لـویــی کــه لــه ژیــن بـی به ش بــــــم نــه ک هـه زار سـا لـه قـه لـی روو ره ش بـم
بـو شـتـیـک ئـیـسـتـه لـه خـوم بـیــــــزا ر م مـن هـــه لو بـو چـی بـه تـو بـوو کــــــــــــــا رم ؟
مـه رد ئـه گـه ر کـا ری بـه نـا مـه ردانـــــه ده ردی ســه ر بــاری هـه مـو و ده ردانـــــــــــــه
کـه و تـه خـو دای لـه شـه قـه ی بـال دیسا ئا گــریکــی لـــــه ده روون دا یــیــــســـــــــا
راسـتـه خـو بـو ســه ر هــه ر بــو ســه ر چـوو هـه ردی به جی هـیـشت وله هه وران ده رچــــوو
قـــــه ل هـــه زار ســا ل ژیــا بـه و تــه رزه سـه ر نـه وی، هـێشـتـا هـــــــه ڵۆ هـه ر بـه رزه
(ترجمه کردی شعر عقاب دکتر پرویز ناتل خانلری توسط مامۆستا ههژار )
مولوی کُرد(تاوگوزی)
سید عبدالرحیم فرزند ملا سعید نوه ملا یوسف جان فرزند ملا ابوبکر مصنفی چوری که منتسب به سید محمد زاهد که معروف به پیر خدر شاهو است می باشد . تخلص شعری وی ( مه عدوومی ) است و در فرهنگ و ادبیات کردی به مولوی مشهور است .مه وله وی (مولوی ) در سال 1221 هجری قمری در روستای سرشانه ( سه رشانه ) در منطقه تاوه گوز کردستان عراق در خانواده ای فرهنگی - دینی چشم به جهان گشود . در کودکی همراه با خانواده به روستای بیژاوه نزدیک شهر حلبچه می رود و در آنجا نزد پدر قرآن می آموزد همزمان کتاب های مقدماتی فارسی و صرف و نحو عربی را نیز آموخته است . پس از آن همچون بسیاری از طلبه های کردستان برای فراگیری علم به شهر پاوه رفته است و پس از فراگیری علوم در شهر پاوه به چور از توابع مریوان رفته و پس از آن به سنه (سنندج ) رفته و در مسجد وزیر به تحصیل علوم زمان پرداخته است سپس به بانه و پس از آن به سلیمانی ( سلیمانیه ) رفته و در مسجد گه وره ( بزرگ ) آن شهر از خدمت عالم بزرگ شیخ معروف نودی استفاده نموده است سپس به مسجد جامع حلبجه رفته و از وجود شیخ عبدالله خه رپانی استفاده نموده بعد از ان به قه لای جوانرود رفته و پس از آن دوباره به سنه (سنندج ) رفته و در مسجد دار الاحسان مدتی بیشتر از بار اول راگذرانده است . سپس به سلیمانی ( سلیمانیه ) رفته و در خدمت ملا عبدالرحمن نودشه ای که مفتی سلیمانیه بوده و امام مسجد مه لکه ندی بوده است درس طلبگی را تمام کرده و موفق به اخذ اجازه از محضر ایشان گردیده است .
پس از آن به روستای چروستانه در اطراف حلبچه رفته و در آنجا به تدریس پرداخته است . پس از مدتی هوای تصوف اورا مجذوب کرده و گرفتار ذوق اهل معنا می گردد و بهمین دلیل به شهر ته ویله رفته و صوفی شیخ عثمان سراج الدین که خلیفه مولانا خالد نقشبندی بزرگ طریقه نقشبندی در کردستان می شود . و مدت زیادی را به عنوان مرید شیخ سراج الدین بسر می برد . پس از چند سال به روستای بیاویله نزدیک حلبجه می رود و پس از مدتی به روستای گونه رفته و چند سال نیز در آنجا می ماند . سپس به شه میران که در آن زمان تحت اداره شیخ علی عبابیلی بوده است می رود که شیخ علی احترام بسیار زیادی برای مولوی قایل بوده است اما پس از مدتی عثمانی خاله بدستور محمد پاشای جاف اداره شه میران را از شیخ علی گرفته و بهمین دلیل مولوی راهی روستای سه رشاته که زادگاه اوست می شود و در همان روستا دیده از جهان فرو می بندد .
او در میان قوم کرد دارای شخصیت ادبی و مکانت زیادی است و با آثار بدیع و شامخی که از خود به جای گذاشته هر روز و هر زمان به ارزش آن افزوده می گردد
مولوی تربیت یافته مساجد و تکا یا ی کردستان ایران و عراق می باشد وی همیشه در سفر بوده و در این راه مشقات زیادی را تحمل نمود
او زندگی خود رابا کمال زهد و ورع و شجاعت وتواضع و فقر مالی گذراند و با این حال همیشه قانع و راضی به رضای پروردگارش بود
مولوی در سالهای حیات خویش با چند حادثه و فاجعه سخت مواجه شده است ( آنگونه که از شعرهای او برمی آید ) اول سوختن کتابخانه مولوی که در آن کتابهای بسیار و نوشته ها و حتی دیوان شعر او می سوزد . دوم وفات عنبر خاتون همسر مولوی است که آنگونه که پیداست احترام و عشق زیادی به او داشته است . سوم از دست دادن بینایی بمدت هفت سال که همان باعث وفات و افول ستاره ای بی بدیل در آسمان شعر و ادب اورامان و کردستان می شود . سر انجام مولوی پس از 79 سال عمر سراسر با برکت در سال 1300هجری قمری دیده از جهان فرو بست . از مولوی آثار ارزشمندی بجای مانده است .
الفضیله : که شامل 2031 شعر عربی است و در سال 1285 هجری قمری آنرا به رشته تحریر در آورده است
العقیده المرضیه : مشتمل بر 2452 شعر کردی که در سال 1352 هجری قمری از سوی محی الدین صبری النعیمی در مصر بچاپ رسیده است . اولین بیت دیوان اینگونه آغاز می شود :
زوبده ی عه قیده و خو لاصه ی که لام ..........هه ر له تو بو توس ثه نای تام
الفوائح : که شامل 527 شعر فارسی است که همراه العقیده در سال 1352 توسط محی الدین صبری النعیمی در مصر بچاپ رسیده است . بجز این موارد کتابی در باره اصول طریقه نقشبندی از ایشان بجای مانده است .
سه آثار فوق در رابطه با شعر ؛ علم کلام بوده و مولوی در این کتا بها توانسته است اصول دین را بیان کرده قضایای فلسفه و عقاید اسلامی را به شیوه خیلی زیبا حل نماید
دیوان شعر : این منظومه به زبان اورامی بوده و شامل قصیده ؛ وصف و رثا؛ و مدح و مناجات بدیعی است که در نوع خود بی نظیر می باشد این دیوان به اهتمام مرحوم علامه مدرس جمع آوری و منتشر گردیده است
و همچنین آثار زیادی از این عالم بزرگ در آتش سوزی منزلش متاسفانه از بین رفته است
ماموسامولوی که همواره گرفتار احوالِ ترقی خواهِ درونیِ خود بود ، با دلالت و پیروی دوست و پیرش نودشی به خدمت حضرت سراج الدین رسید و در طریقت ایشان سالک شد. به سیر آفاق و انفس پرداخت و بسیاری از شهرها و قصبات کردستان و بلاد دیگر را سیاحت کرد تا به کمال مطلوب رسید و در میان دانشمندان و ادبای کرد ممتاز شد؛ خصوصاً در علم ِکلام مهارت یافت و ابهامات ِکلامی و فلسفی را بیشتر با ذوق و کشفیاتِ درونی خود از میان برداشت ، به گونه ای که آثار کلامی ایشان عالیترین آثار متألهین این سامان است.
مولوی درآثار منظوم خود علاقة باطنی اش را به طریقت و پیران کبار سلسله نشان می دهد. دربارة ایشان به جرأت می توان گفت که از لحاظ ادبی و کلامی بعد از مولانا عبدالرحمن جامی کسی چون او در آن سلسله به شکوفائی تام و تمام نرسیده است ؛ عارف روشن ضمیری که روان به حقیقت رسیده اش از ما و منی ها رسته و به اهل الله پیوسته بود. نقل است زمانی برای ملاقاتِ دوست و هم سن وسال خود حضرت شیخ عبدالرحمن خالص طالبانی راهی کرکوک شد و در بامدادی قبل از طلوع سحر به خانقاه ایشان واردشدوشیخ رادرگوشه ای مشغول عبادت دید؛مصرعی ازشعرملای بیسارانی را دروصف حال ایشان برزبان آوردکه می فرماید :
شه ون خه لوه ته ن مال بی ئه غیاره ن عاله م گرد وته ن دوس خه به رداره ن
شیخ بالبداهه درجواب ایشان فرمود :
ئیراده م ئیده ن وه ی که لپوسه وه شه و نالین وه شه ن وه لای دوسه وه
فرق میان مولوی سید عبدالرحیم با مولانای رومی در این است که مولانا پس از دیدار با شمس، عاشقِ شمس شد و زمانی که شمس از قونیه هجرت نمود، مولانا در هجران ایشان اشعار پرسوز و گدازی سرود. اما مشایخ نقشبندیة این سامان عاشق رفتار و گفتار مرید خود شدند و بارها این علاقه درونی را نسبت به مولوی کرد بروز دادند. زمانی حضرت سراج الدین آرزومند ملاقات ایشان بود و با این مضمون ایشان را به نزد خود دعوت کرد: ماموستای سه ر علم شیرین که لامـان ته شـریـفی خـه یرت باوه رو لامـان یان کاغه ز بریان یان مه لا مه رده ن یا خو عارته ن دوس وه یاد که رده ن مولوی درپاسخ ایشان قصیده ای سرودند که مملو از شاهکارهای عرفانی و نکات ادبی است:
وی یکی از مریدان وارادتمندان شیخ عثمان سراج الدین تویله ای رهبر طریقت نقشبندی بوده است. شیخ سراج الدین نیز علاقمندی فراوانی به مولوی داشته است. روزی شیخ سراج الدین نامه ای به مولوی می نویسد وازاو به دلیل غیبت طولانی اش گلایه مند است.مضمون نامه اش این دوبیت شعر است:
یا کاغـهز بڕیان یا مـهلا مـهردهن یاخۆعارتهن دۆس وه یادکهردهن
غهمگین مهنیشهغهم بدهروهباد فهڵهک نمازۆ کهس وهخاترشاد
یا کاغذی برای نوشتن نامه نمانده ، یا کاتب(کسی که نامه رابنویسد) فوت کرده است ویا اینکه عارت می آید ازدوست خود یادی بکنی. غمگین درگوشه ای منشین وغم وغصه را به بادبسپارزیرا که فلک شادی را تا ابد برای کسی نمی گذارد.
مولوی درپاسخ این دوبیت شعر ، قصیده نسبتاًبلندی دروصف شیخ سراج الدین می سراید. این اشعاربه زبان هورامی و بسیارنغز ، زیبا ودرنهایت اخلاص وعرفان سروده شده اند.
شێخی دهوڵهمهن بههرهی سهرمهدی
یاگهی حهقیقیهت جلوهی ئهحمـهدی
جـه شـهو هـهوارگـهی فـهنا ویــهرده پای هــهردهی بـهقـا یاتاغگـهکــهرده
مۆتهسێف بهوهسف شهئنی وسفاتی مۆشـهڕهف بـهفـهیز تـهجـهللای زاتی
خـهلیفـهی سهدای (ادن) شنـهفتــه بـهڵـهد نـه سارای ئـهتوار هــهفتــه
واسێتهی ڕاگهی بهین عێلم وعهین ساحیب جهناحهین یهعنێ ذی النورین
پیـر پاک جـه گـهرد خاک ناسـووتـی مهنزڵگهی سهربهرزسهرمهلهکووتی
وه نـهوای بـهزم جـهبـهرووت ئاوا سێـراوێ سـهراو لاهــووتی مـاوا
نامـه ی رۆح ئـهفزای شیرینت یاوا دڵ وه مهردۆمهک دوو دیدهش ساوا
تۆی دهروون وهنوور سهفادا پهرداخ بۆی ئاشناییـم دا نه ڕووی دهمــاخ
دهرگای حۆقهی لاڵ دانهت شکاوان جهڕووی لۆتفهوه ئینهت فهرماوان:
یا کاغـهز بڕیـان یـا مـهلا مــهردهن یاخـۆ عارتهن دۆس بهیاد کـهردهن
غهمگین مهنیشـه غهم بدهر وهباد فهڵـهک نمـازۆ کـهس وه خاتر شاد
ئهوهڵ من کێنـان وجوودم جـه کۆن واچوون دۆسهنان شهرت قهبووڵ تۆن
ئـهر وه بێگانــه وهر خۆێشـم زانـی تۆ حـهسـاوهنـی هـهرچێوم وانـی
دۆوهم چۋن کهسێ گهدایی کێش بۆ یادی تـهوازۆع خهسڵـهتی وێش بۆ
ئـهر بارۆ نـه دڵ تــهوازۆع کـهردهن هـهر عادهتی وێش بـهجا ئاوردهن
بهڵام ههرکهسێ شێخی مێسالهن عادهت ئێستێغناو شێوهش جهلالهن
ئـهرجارجارێ نام چـوون منێ بـهرؤ خـرق العـادهتـێ زاهێـر مـهکــهرۆ
ئهر ڕازیت وه یادخهستهی دڵگیری یا شێخ تۆ دایێم نـهقش زهمیـــری
چ حاجهتهن دهس پهی قهڵهم بهروون یادم نمـهشی چـه نیت یـاد کـهروون
پهی کهسێ خاسهن نامهی جهحۆب کهیل تازه بساـنـۆ وزوو جـه جـۆی مـهیـل
خۆمن ههرجهزوو وهمهیلت مهستم ههرجان فداکهی ڕۆکهی ئـهلـهستـم
سێ یهم غهمگینیم جهدهس خهجڵهتهن خهجڵهتمجهدهس سهختی غهفڵهتهن
یاران وێنـهی ساف مـهی وه کامـهوه ویهردهن چوون دۆرد ههرمن مامـهوه
گیای پهژمۆردهی تهژنهکهی بێ شۆم چـهمـهڕای وارای هـهور لۆتفـی تۆم
تۆدهس وهڕهشحهی ڕهحمهت پهیاپهی من وهی پڕخاوی حهیفهن یه تاکـهی
تـهنیــای حـهقیقـی نـهردێ بشـانۆ مـن و تۆ جـهدهس من وتـۆ سـانۆ
ویا می گوید:
بهڵام ههرکهسێ شێخی مێسالهن عادهت ئێستێغناو شێوهش جهلالهن
ئـهرجارجارێ نام چـوون منێ بـهرؤ خـرق العـادهتـێ زاهێـر مـهکــهرۆ
ئهر ڕازیت وه یادخهستهی دڵگیری یا شێخ تۆ دایێم نـهقش زهمیـــری
چ حاجهتهن دهس پهی قهڵهم بهروون یادم نمـهشی چـه نیت یـاد کـهروون
پهی کهسێ خاسهن نامهی جهحۆب کهیل تازه بساـنـۆ وزوو جـه جـۆی مـهیـل
خۆمن ههرجهزوو وهمهیلت مهستم ههرجان فداکهی ڕۆکهی ئـهلـهستـم
سێ یهم غهمگینیم جهدهس خهجڵهتهن خهجڵهتمجهدهس سهختی غهفڵهتهن
یاران وێنـهی ساف مـهی وه کامـهوه ویهردهن چوون دۆرد ههرمن مامـهوه
گیای پهژمۆردهی تهژنهکهی بێ شۆم چـهمـهڕای وارای هـهور لۆتفـی تۆم
تۆدهس وهڕهشحهی ڕهحمهت پهیاپهی من وهی پڕخاوی حهیفهن یه تاکـهی
تـهنیــای حـهقیقـی نـهردێ بشـانۆ مـن و تۆ جـهدهس من وتـۆ سـانۆ
تـۆ بێ تـۆ لـۆتفت پـهی من زیاد بـۆ من بێ من ڕۆحم وهخزمهت شادبۆ
درابتدا به تعریف وتمجید شیخ وجایگاه معنوی وروحانی او می پردازد. سپس درپاسخ به نامه ودوبیت شعرایشان دلیل طولانی شدن مدت عدم حضوروننوشتن نامه خود را اینگونه شرح می دهد:
اولاً من کسی نیستم که ادعا کنم دوست شما هستم .این شمایید که مختارید مرا بیگانه ویا دوست خودبخوانید.
دوم اینکه اگر گدایی مانندمن هرروز ازشما یادی بکند هنرنکرده است بلکه عادت و وظیفه خود را به جاآورده است. اما شیخی چون شما که فرد اعلامرتبه ای هستید ، اگر برخی اوقات ازکسی چون من یادی بکند مایه تعجب وکاری خارق العاده است . ای شیخ شما دائم درضمیر وخاطر من نقش بسته اید.بنابراین چه حاجت است که دست به قلم ببرم وبرایت نامه بنویسم .زیرا نوشتن نامه برای کسی خوب است که تازه ازجوی یاروضو گرفته باشد ( تازه تمسک کرده باشد) . درحالیکه من ازگذشته های دور به میلت مست و جانفدای روز الست (روزازل)هستم
سوم غمگینی من به دلیل خجلت وشرمساری است وخجلتم براثر بارسنگین غفلت وگناهان است. دوستان همه باتوشه پر بارسفررابستند ومست باده عشق ازصافی عبورکردند امامن مانند دُرد (دُرد یعنی ته مانده ونخاله مانده داخل جام شراب) هنوزمانده ام. من گیاه پژمرده ای هستم که به امیدباران لطف توچشم انتظارایستاده ام. شما که ازانگشتانت رحمت الهی می چکد چرا چند قطره ای ازاین رحمت را برصورت من که درخواب غفلتم نمیریزی تا هوشیارشوم؟ (رشحه یعنی قطرات آبی که ازسرانگشتان می چکد) امیدوارم خداوند تقدیرش چنان باشد که من وشمارا ازدست من وتویی برهاند شما ناخودآگاه ومدام لطفت نسبت به من زیادباشد ومن نیز ناخودآگاه روحم به خدمت شما شادشود.
دراین اشعار زیبایی شعر هورامی که به شیوه عرفانی سروده شده است به خوبی نمایانگر می شود.
مولوی در ترانه های خود آهنگ جمع الجمعی می سُراید و به آن عشق می ورزد؛ عشقی حقیقی که پرده از رازهای هستی بر می دارد. عشق حقیقی انسانها را به خداوند چون مولانا به نظم درآورده و این موهبت روحانی را انتقاش یافته از عالمی می داند که روح در عالمِ غیب و روزِ اَلست دیدار کرده است.
ده وری ده رساقی وه لای مه حزووندا له یل ئاسا بویه ر وه لای مه جنوونـدا
جامـی جـه صـه هبای دیای بالا که ت ئـالـووده ی غـوبـار تـوز بــالا کــه ت
بـه و نـاز و عـیـشوه ویت پـیم ده ره وه جه سته ی په ژمورده م ئیحیاکه ره
وه جـه ی«قــلب الاسـد» تـاوسـان دووری فینک که ره وه جه سته ی مه هجووری
به لــکم شـه راره ی نـائـیـره ی فـیـراق نه سـو چـنو ته مام سـه وزه ی ئیـشتیاق
بـه لام بـه و شـه ر تـه مـه یلت مودام بو مـنـیـچ بـه و مـه یـلـه دنـیام وه کـام بو
برای عشق حقیقی نام زیبای لیلی برگزیده است، نامی که مجنون باآن جان شیفته خود را به شیدائی می کشانیده و خاطر خود را تسلی می داده است. او جمال کبریائی حقیقت را در نظر دارد که در آنسوی چهره ها به کرشمه گری پرداخته است. مولوی با صدای رسای خود یافته های عرشی را به گوش غفلت زدگان عالم ناسوت می رساند تا سر گشتگان وادی حیرت را بیدار سازد.جمعی از بهت زدگان به اشتباه آن نواها را خطابه ای صوری در وصف معشوقه های عالم جسمانی تصور کرده و با ترنم آنها غم هجرانهای خود را از یاد می برند هر چند از ادراک حقایقِ کلی عاجزند. مولوی درحقیقت مولانای زمان است و چون شمس در وصف مرشد خود غزلسرائی می کند:
جیلوه ی جه لای جام دله ی پر جه گه رد فه رما ت پـی تـسبـیـح هـا روانــه م کـرد
په ری تو خاسه ن هه ر شام تا سه حه ر هه ر ژماره ی وه صل بالای دلبه ر که ر
نه ک چون من وضوو وه هووناو ئـه سـته خه م سـیواک نـمای مـه نیه تان به سته
نیشـته ی گوشه ی تار نماز خانه ی ده رد روونه پـای مـیـحـراو هه نا سان سه رد
وه ی وضوو ونـمـاو و ه ی سـیواکه وه جه ی گوشه ی میحراو مزگی پاکه وه
دانه ی مه رجانی ی هه رس مه هجووری هونیـای تای کرژ رشته که ی دووری
په ی ژماره ی ذکر کزه ی ئـیش و نیش کافیه ن ده یده م ته زبیحم په ی چـیش
ماموسامولوی چون مولانا انسان کامل را برزخ بین نور و ظلمت می داند و می فرماید انسان نه مشرق انوار است و نه مغرب اجسام در حالیکه روانش در اثر تماس با اضداد در عالم جسمانی بازتابی عالی از خود نشان می دهد و چون آیینه ای نورانی در کدورات هستی زیبائی ها را در ارواح دیگران منعکس می نماید تا آنگاه که روحش به پرواز درآید و در فضای عالم قدس به طیران پردازد و ولایتِ کلیه را دریابد.
موعجیزه ی نه بی ئه ر موحه ققه قه له لات که رامـات ئه ولیایچ حـه قه
وه لـی شـه خـصی که«عارف بالله» « ماامکن » به ذات به صفات ئاگـاه
لطایف عالم ناسوت را چنان بیان می دارد که همگام با روان ترقی خواه انسان عقل سرگردان را به آرامش و تعدیل فکری بکشاند این هنر را چنان به نمایش می گذارد که متفکرین و متکلمین را به حیرت وا می دارد. عرفان نظری را با احکام شریعت آمیخته و تفکر وحیانی رابه روانهای طالب کمال می آموزد تا باعقل سلیم و فطرت پاک بر صراط مستقیم هدایت شوند و به دور از گرایشات فلسفی متشتت که آزار دهنده فطرت باشند به آرامش روانی و سعادت برسند. مولوی زاهدی پارسا بود و فقر اختیاری خود را بر مدیحه گوئی اغنیاء و حکام رجحان می داد، حاضر نبود قوم و دیار خود را ترک نماید و در شهرها به دربار سلاطین درآید درحالیکه فرهاد میرزای قاجار عموی ناصرالدین شاه اورا به تهران دعوت کرده بود تا در دربار ایشان زندگی کند ، او ثروت دنیا را بی ارزش می دانست در جائی که پاشایان عثمانی آرزومند دیدارش بودند و زیارت او را موجب نزول برکات میدانستند.
ماموسامولوی ، عقیدة مرضیه را دربیان اعتقادات کلامی اهل سنت به نظم درآورده در این کتاب مبحث ایمان و وحدت و صفات ثبوتیه خداوند را با استناد به آیات و احادیث بیان می دارد بحثی درباره وجود ووجوب دارد و ملائکه را توصیف می نماید و ایمان به پیامبران وکتب آسمانی را با زبان متکلمین بیان می دارد و در خاتمه خاتمیت حضرت رسول و حقانیت جانشینان ایشان راشرح می دهد.
نقل است ، چون کتاب را نوشت آن را به استادش ارائه داد تا با رابطة روحانی به خدمت حضرت رسول گرامی شرفیاب گردد و حقانیت مطالب کتاب را از ایشان بپرسد لذا حضرت سراج الدین بدون مطالعه کتاب و در حضور حاضرین به مراقبه پرداخت و سربرآورده،بیان فرمود، حضرت رسول (ص) من را به حقانیت مطالب کلامی کتاب بشارت داده اماچند و چند شعر آن را ناپسند دانسته اندکه باید از کتاب برداشته شوند و چون آن مطالب را بیان فرمودند وکتاب را گشودند،آن چند مطلب مندرج را مشاهده کردند و آن را از کتاب محو نمودند مولوی این مطالب رابه نظم بیان فرمودند.
نمونه ای دیگر از اشعار مولوی کرد:
ئیمشه و هه م دیسان ده روون پر خه مه ن ئه ساسه ی ماته م جه لامان جه مه ن
نه تاو دووری دل بی قه راره ن بیـنایی دیده م ج خه فه ت تا ره ن
شریخه و گه رمه ی هه ور دووری دوس وه فه نا به رده ن مه غز و ره گ و پوس
شه راه ره ی گرپه ی نارمه هجوری که ر ده ن وه غوبار کو گای سه بووری
نتیجه گیری:
. روی هم رفته ،مردم اورامان سمبل مهر ، صداقت ، کرامت ، قناعت ، کوشش و تمام صفات بارز یک انسان می باشند ، به همین دلیل این خطه ، سرزمین شاعر خیزی بوده است و تاریخ ادبیات کرد ، مملو از اسماء شعرای اورامی سرا است . خیلی از دست نوشته های ادبی ، عرفانی و غیره نیز به این گویش وجود دارد
غنا در ادبیات اورامی دارای جایگاه ویژه ای است منشاء آن آب و هوا ی عالی ، کوههای سربه فلک کشیده ، زیبایی وصف نا پذیر، سرسبزی و بطور کلی طبیعت بکر اورامان این مردم را همنوا با چکاوک ها و صدای برف آبهای بهاری کرده وبه همین دلیل ذوق هنری آنان را زبانزد خاص و عام کرده است
منابع :
دیوانی مه وله وی چاپ بغداد گردآوری محمد ئه مین اردلان
دیوان اشعار مه وله وی چاپ بغداد ماموستا عبدالکریم مدرس
وبلاگ های:
وبلاگ روستای خانقاه
اورامان
"
قانع در ۱۲ سالگی دنبال تحصیل را گرفته و بعد از مدتی گشت و گذار در شهرهای سردشت(بیتوش) .سلیمانیه. سنندج.سقز.کوی.کرکوک. و بعد به سلیمانیه برگشت و چندی نزد علّامه ابن القره داغی تلمذ کرده است اما به علت گرفتاریهای خانوادگی ترک تحصیل نموده و مدتی به شغل امامت و مکتب داری و متناوبا در دهاتی چند مشغول شده است.
قانع در همان ایامی که در سنندج درس می خوانده بر اثر ذوق و استعداد فطری به گفتن شعر پرداخته است پدر و اجداد قانع هم اغلب شاعر بوده اند مادرش نیز دارای ذوق شاعری بوده و همچنین سه فرزندش به نامهای(خنجر).(کتک).(وریا) داشته است.
قانع به فارسی و کردی شعر می گفته و بیشتر اشعارش در شکایت از اوضاع روزگار و انتقاد از وضع نابسامان محیط زندگی خود او است . چه او با داشتن معلومات کافی و ذوق ادبی و قدرت اندیشه و بیان خوب جز بدبختی و در به دری بهره ای از زندگی نداشته است و همیشه با دیو رنج و حرمان در نبرد بوده و همین امر او را نسبت به جهان و جهانیان بدبین ساخته است با این حال وی عزت نفس داشته و همیشه سعی کرده است از دسترنج خود لقمه نانی فراهم کند به همین دلیل در طول حیات به مشاغلی چون نویسندگی ،مکتب داری ،باغبانی ،کشاورزی و خرده فروشی(بزازی)اسیابانی، هیزم فروشی و هیزم شکنی و حتی کارگری دست یازیده است.
در عالم ادبيات شمار شاعراني كه هم در ميان عوام و عموم مردم و هم در ميان خواص و اهل تخصّص مورد پسند و احترام باشند چندان فراوان نيست .در ادبيات فارسي شمار شاعران سخنور به قدري فراوان است كه حتي با نگارش مختصري از زندگي آن ها تذكره ها و كتاب هاي تاريخ ادبيات چند جلدي نگاشته شده است امّا با اين وجود تعداد شعرايي كه نام و ياد وفكر و ذكر شان در افواه عالم افتاده باشد كم است و كم تر شعرايي اقبال شاعراني همچون سعدي ، حافظ ، فردوسي و... را يافته اند . كه فكر و ذكرشان هميشه در ميان و در زبان مردم باشد . في المثل شعرايي چون خاقاني و اثير الدين اخسيكتي و... هم شعراي بزرگي هستند امّا حقيقتاً بايد آن ها را شاعران خواص به حساب آورد و عموم مردم ايران چندان با آن ها آشنا نيستند و حتي اگر نام آن ها را هم بدانند با افكارشان آشنايي چنداني ندارند . اين پديده اگرچه از جهاتي نمي تواند خوشايند باشد و بيش تر حكايت ازوجود نوعي ذهنيّت تقليل گرايانه دارد اما از جهاتي هم مي تواند نشانه ي توفيق شعرا و هنرمنداني باشد كه توانسته اند همگان را با خود همراه كنند .در ادبيات كردي و در ميان شاعران كرد هم اين وضعيت دقيقا وجود دارد و در ميان خيل عظيم شعراي كرد كم تر شاعري توانسته است كه همچون قانع و برخي از شعراي ديگر مقتداي خاص و عام باشند . ماموستا قانع در ادبيات كردي اگرچه در زمان خود كم لطفي ها و بي توجّهي ها ي و ناكامي هاي فراواني ديد امّا خوشبختانه او اين اقبال را يافته است كه به شدّت مورد قبول خاص و عام قرار گيرد . امروزه به جرأت مي توان گفت كه كمتر كردي است كه با نام قانع آشنا نباشد و حداقل چند بيت از اشعار او را نخوانده باشد والبته در كنار اين ،روشنفكران و انديشمندان كرد نيز آثار و اشعار قانع را از جهات مختلف قابل توجّه و تأمل و ارزشمند مي دانند .
راز توفيق قانع و قبول خاطر يافتن او را مي توان به عوامل متعددي وابسته دانست امّا به باور ما مهم ترين عامل ، مردمي بودن ، اين شاعر است . قانع شاعري است كاملاً زميني و مردمي و چون در ميان مردم زندگي مي كند به خوبي دردها و رنج ها و كمبود هاي آن ها را مي داند . او چون اهل درد است نخست از دردها سخن مي گويد ؛ از درد بدبيني |، بي سوادي ، فقر و نابرابري و وجود طبقات استثمارگر، تعليم و تربيت ناصحيح و بي قانوني و طبيب آسا درمان هايي را هم براي رفع اين امراض صعب پيشنهاد مي كند . قانع چون روشنفكر زمان خويش است در برابر نارسايي ها و نابرابري ها هرگز نمي تواند چشم خود را ببندد و سكوت كند و به همين خاطر در شعر خود فرياد مي زند و فرياد او اعتراض و درخواستي است براي برابري ، آزادي ، قانون و... . قانع علي رغم تخلّص شعري اش در مورد مسائل سياسي و اجتماعي و مطالبات عمومي هرگز شاعر قانعي نبود ؛ مگر روشنفكر مي تواند در عالم قناعت توجيه گر وضع موجود باشد يا اينكه بايد نويد دهنده و راهنماي رسيدن به وضعيّت هاي مطلوب باشد . شعر قانع شعر اعتراض و انتقاد است و تيغ انتقاد قانع البته فقط متّوجه دشمنان خارجي كردها نيست بلكه ايشان ريشه ي بسياري از دردها را در درون جامعه ي كردي مي بيند . قانع اگرچه شخصيتي ديني هم هست اما نگاهش به دين حداقلي است و او خواهان فربه كردن دين و حضور آن در همه ي ساحت ها نيست . او براي رفع بسياري از نابه ساماني ها حتي در برخي موارد به مكاتب چپ هم كه در زمان او ادعاهايي براي رفع ستم و بر قراري عدالت اجتماعي داشتند ، نظر دارد .
شعر قانع شعر مبارزه و دفاع از كارگر ، زن ، رنجبر، دهقان وساير گروه هاي به استضعاف كشيده ي جامعه است؛ همچنانكه شعر انتقاد ازگروه هاي ذي نفوذي چون خوانين ، روحاني نماها و كدخداها و ... هم هست . قانع اگرچه هرگز از اوضاع اجتماعي و فرهنگي و سياسي زمان خود راضي و قانع نبود اما او زندگي شخصي خويش را با قناعت و مناعت سپري نمود و هرگز به خاطر لقمه غلام هيچ لقماني نشد و به ستايش هيچ صاحب منصب و اهل قدرتي نپرداخت و مجيز گوي كسي نشد جز مجيز گوي آزادي ، وطن ، قانون ّ برابري و... و به همين خاطر طبق وصيت او مردم تصويرش را براي هميشه به عنوان يادگاري البته در قاب دل خود نگه داري مي كنند .
در پايان ياد و خاطره ي اين شاعر هميشه جاويد را گرامي می داریم .
اینک چند نمونه از اشعار زیبای او :
*شیعری دایک*
ئه لین که وه ختیک دایکم منی بوو
نامیه بیشکه هه روا زوو به زوو
مه مکی پرشیری خسته سه رده مم
قه ت غافل نه بوو له ده ردو خه مم
شه وتا به یانی به دلی پرخه م
وه نه وزی ئه دا له لای بیشکه که م
خوی خه وی نه بوو منی فیر خه و کرد
که رای ئه ژه ندم زوو به داره داره
ئه م پی بو ئه و پی هه نگاوی پینام
فیر پی گرتنی کردم سه ر ئه نجام
جا توو خوا ئه بی چون قه دری نه گرم
چون له به ر خاکی به ری پیی نه مه رم
هه رکه سیک ئه مه ی له به رچاو نه بی
له خزمه ت دایکا ته واو پیاو نه بی
ئه وه پیی نالین هه رگیز به شه ره
به روا له ت پیاوه له ناخا که ره
شعر عزت نفس
له سايه ي عيززه تي نفسم له پاشا مر حه با ناكه م
له ئه ربابي كه رم دورم ، به كه س خوم ئاشنا نا كه م
كراسي چه رمي خوم ئه درم ، سوالي سه ركه وا ناكه م
ئه گه رچي له حظه يه ك ده ردو خه م وقه هرم به باناده م
ئيلاهي زورشوكور،ئوميدي ناني من له شا نا كه م
له توزي ئا شه دا غه رقم،له ته وقي سه ر هه تا ئه ژنوم
نه ترسي ئه مري ما فه وق و،نه مه حكومي به راتي توم
له سايه ي زه حمه تي قاچ و سه رو شان و ده س وئه ستوم
له به وكه س چاو له به رنيم وخه يالي ري ي ريا نا كه م
چ خوشه، تا ژيانت بي، له لاي كه س كه چ نه كه ي گه ردن
عه ره ق برژي له ناو چاوت ،له ريگه ي كاسبي كردن
به شه رتي سه ر به سه ر به ستي ،له مه يدانا به ده ر بردن
به شالي خاكه كه م رازيم و ئه يپوشم هه تا مردن
له فاسون و گه به ردين،تا ئه به د سه لته و كه وا ناكه م
شعر عكس مرا نگهداريد
وينه كه م هه ل بگره كورده با ببي بو يادگار
با بميني يادگارم پاشي خوم بو روژگار
كورده ئه م سه رمه ،سه ريكه پر له سه وداي نيشتمان
چاو ه كانم،بو كزي كوردانه ئه شكي ديته خوار
ئه م ده مه م هه رئه و ده مه س،هاواري هوزم پي ئه كرد
گويم هه ر ئه ودوو گويه يه ئه ی بيست سه داي گريان و زار
ده سته كانم، هه ربه ئا هو ناله وه ئه مدان له يه ك
گا له ته پلي سه رم ئدان و،گا له سينه ي پر جه خار
په نجه كه م ئه و په نجه يه كاتي كه پينوسي ئه گرت
شيعري كوردي پي ئه نووسي،هه ر له يه ك هه رتا هه زار
دل هه ر ئه و ده نكاله گوشته س دائيما پربو له زووخ
جه رگه كه م چه شني كه بابه، بو كزي كوردي هه ژار
لاقه كانم هه ل گري لاشه ي زه بون و پر خه مم
يابه شوين نانا ئه رويي يا، له ده س دوژمن فيرار
قانعا ئه م ده ردي سه رمه هه ربه ته نيا تو نه بووي
ئيشي هه روا داخ ودرده، چه رخي كونه ي روژگار
شعر زندان( قانع اين شعر راوقتي با پسرش وريا در زندان قزل حصار بودند سرود)
ئاخرین مالی ژیانم کونجی به ندیخانه یه
ئه م که له بچه مه ر هه می زامی دلی دیوانه یه
زور ده میکه چاوروانی زرزره ی زه نجیر ئه کم
سه یری ئه م زنجیره که ن وه ک زیوه ری شا ها نه یه
بوکی ئازادیم ئه وی ، خوینم خه نه س بو ده ست و پی
ئه لقه ئه لقه ی پیوه نم، وه ک پلپله و له ر زانه یه
گه رچی دوژ من وائه زانی من به دیلی لال ئه بم
باش بزانی! کونجی زیندانم قوتابی خانه یه
بیری ئازادیم له زیندا فراوان تر ئه بی
قور به سه ر ئه و دوژ منه ی هیوای به به ند یخانه یه
گه ر به ئا زادي نه ژيم مردن خه لاته به و له شم
نوكه ري و سه ردانه واندن كاري نا مردانه يه
چاوه رواني شورشيكم عاله مي رزگار بكا
ميلله تم به و ئه م مه به سته كرده وه ي شيرانه يه
چه كي شورشگيري من نوسين و بيروباوره
راپه رينه هه لمه ته ،پر نه عره ته ي كوردانه يه
(قانع م ئه مرو له زيندانا به ئا زادي ئه ژيم
سه د هه زار لحنه ت له وه ي وا نوكه ري بگانه يه)
قانع در حالیکه مریض بود و از پسرش که در زندان بود هیچ خبری نداشت ابیات زیر را سروده است.
که دو لبه ر باده نوشی کا ئه بی من خزمه تی میو که م
به شه و ئا و دیری باخات و به روژ ده فعی چل و چیو که م
ئه و نده یاس و بیزارم له چه رخ و ئه هلی ئه م چه ر خه
ئه بی ته قلیدی مه جنون و خی یالی ژینی سه ر کیو که م
چ روژ یکه خوا ئه مرو که هاواری بر ینداریم
نه و یرم بانگی بو هه لده م نه بو له بول له ژیر لیو که م
مو قه دده ر بالی توند به ستم ده ری کردم له ناو یاران
مه گه ر ئه مجا به نا چاری ره فیقی جنّی و دیو که م
که باخی ئا ره زوم ئه مرو نه بی زاهید له مه حشه ر دا
ئیتر بوچ ئاره زوی باخی هه نارو قه یسی و سیو که م
خه یالم و ا بو گوچانی نه سیحه ت هه لگرم بوران
وه کو مو سا له ده شتی ئه قده سا شوانانه هه ر عیو که وم
شوعیبیکم نه دی شه رتی شوانیم به جی بینی
ئیتر بوچ خز مه تی رانی به بی سود و به بی خیو که م
چ خوشه (قانع) ئه مرو له ده شتی وه حده تا وه ک تو
به هیوای چه ژنی سه ر به ستی له خوینی جه رگ پارشیو که م
ئاران/ آران/ قشلاق/ پسر
ئاراس/ آراس/ رود ارس/ پسرئاریان/ آریان/ آریایی/ پسر
ئارینا/ آرینا/ آریایی نژاد/ دختر
ئاساره/ آساره/ ستاره/ تنها درکردی ایلامی رواج دارد./ دختر
ئاسمین/ آسمین/ یاسمن/ دختر
ئاکام/ آکام/ انجام/ پسر
ئاکوو/ آکو/ کوه بزرگ. قله ی کوه/ پسرئاگرین/ آگرین/ آتشین. کنایه از آدم شجاع/ پسر
ئالان/ آلان/ منطقه ای در کردستان/ دختر
ئامیار/ آمیار/ یار و یاور. در کردی ایلامی هاویار گفته می شود./ پسر
ئاوات/ آوات/ آرزو/ عمومی
ئایرین/ آیرین/ آتشین/ دختر
ئه ر ده لان/ اردلان/ نام قدیمی کردستان/ پسر
ئه سرین/ منسوب به اشک/ دختر
ئه وین/ اوین/ عشق/ دختر
باشوان/ باشوان/ نام کوهی در بانه/ پسر
باوان/ باوان/ خانه ی پدری/ دختر
بریا/ بریا / کاشکی / پسر
بوران/ بوران / توفان / عمومی
بووژان/ بوژان / بالیدن و نمو کردن. نام روستایی در ایلام/ دختر
بیخه وش/ بیخوش / ناب و خالص . کردی باشووری/ دختر
بیری / بیری/ شیردوش / دختر
بیگه رد/ بگرد / بی عیب / عمومی
به رزان / برزان / بلندی / پسر
به رکاو/ برکاو / دامنه ی کوه / پسر
به فراو/ بفراو / آب برف ذوب شده . کنایه از زلالی و پاکی/ دختر
به فرین/ بفرین / برفی. کنایه از سفیدی و پاکی/ دختر
به یان / بیان / سپیده دم. بامداد / پسر
به یانه / بیانه / میوه ی به / دختر
پاکو / پاک / دسته گیاه بسته نشده / پسر
پشکو / پشک / اخگر/ پسر
پیشه وا / پیشوا / رهبر/ پسر
په پرووک / پپروک / شکوفه. تنها در کردی ایلامی رواج دارد./ دختر
په رژان/ پرژان / کار / دختر
په ره نگ / پرنگ / گوشواره / دختر
په ژاره / پژاره / نگرانی / عمومی
په ژماره / پژماره / فکر و خیال . تنها در کردی ایلامی کاربرد دارد. / عمومی
په شیو / پشیو / افسرده / عمومی
ماران:ییلاقی در اورامان
مارتیا:نام سردار ایلامی طبق نبشته سنگ بیستون
ماردین:نام منطقه وشهری در ترکیه
ماریا:پهلوانان و جنگاوران قوم میتانی کرد را ماریا می گفتند
مارین:نام گیاهی که فقط در کوهستان ها می روید
ما رینه:یکی از اثار باسنانی در ترکیه
ما ژ ده ک:نام پیامبر ایرانی در دوره ساسانی
ماسا:ماه اسا
مامز:اهو
مانا:نام دولتی در ماد/ نام خداوند بزرگ
ما نو شا:اب خوردن/ما نوش
ما نوش:ماه نوش
ماهر و:رخ همچون ماه
ماه شه ره ف:ماهشرف/ نام همسر خسرو خان والی اردلان که شاعر بر جسته ای نیز بود
ما هور:تابناک
مر وا ری:مروارید/سنگی است قیمتی
مروف:انسان
مزدا:بزرگ
مه ترا:باران
مه ر دو خ:خدای باستانی بابل
مه رینا:نام روستایی
مه رام:هدف / مقصود
مه ستانه:سر خو ش
مه ژیر:مهاجر
مه ستور:مست دارای شرم و حیا
مه کین:محبوب/با نمک
مه لان:پر نده
مه نو شان:نام حاکمی که از طرف کیخسرو منصوب شده
مه ها:بزرگ/ عظیم
مه هین:بزرگ
مه یلان:ارزو
مید یا:سر زمین ماد و نام سلسله ماد
میهران:صاحب فضل و کمالات
ناری:نام تر ا نه ای
نا ریا:قاصد/ پیک
نازار:پر ناز
نا زاف:شاداب
ناز په ری:نام بهرام گور
نازدار:کسی که نازش خریدار دارد
نا زیلا:ناز یلی
نا سکی:نازک
نا سیار:اشنا
نانا:خدای جنگ در میان اقوام باستانی
نشتمان:وطن
نو شان:نو شیدن
نوش ئا فه رین:نوشافرین
نو شیار:نو شاننده
نو شینه:گوارا
نو و سه ر:نو یسنده
نه به ز:خستگی ناپذیر
نه چیره وان:شکارچی
نه خشین:پر نقش و نگار
نه رمین:رعنا قامت
نه سا:زمین و محل افتاب نگیر
نه سته ره ن:نام گلی
نه شمیل:دلربا/خوش اندام
نه کیسا:چنگ زن و موسیقی دان خسرو پرویز
نه مام:نهال
نه به ر:تازه رسیده
نه و رو ز:نخستین روز بهاری/عید باستانی
نیار:هنر پیشه
نیاز:هدف
نیان:غرس کردن/نهادن
نیشا:نشانه
نیکسار:نام منطقه ای در نزدیکی سیواس ترکیه
نیگار:بت/ دوست داشتن
نیلو: همان نیلو فر است از روی دوست داشتن می گو یند
ورشه:درخشش /براق
و نه و شه:بنفشه
وه ر زیا:بزرگ
و نار:اماده /مهیا
ویان:دلربا
ویدا:اشکار/هویدا
ها فال:رفیق
هانه:چشمه
هاوار:نام کوه دماوند در اویستا
ها و ری:همراه / دوست
ها وتا:هما نند/مانند
ها وژین:همدم /همزیست
ها و یار:حامی یکدیگر
ها یا:اگاه
هو ریان:قبیله ای از قبایل کرد
هو زان:دانشمند
هو گر:ساعی/امید وار
هو مان:صاحب /خداوند
هو نیا:شعر
هه ر زا:نام قبیله ای در کردستان ق م
هه ر سین:نام شهری در در کردستان ایران
هه ژار:فقیر/تهیدست
هه ژیر:زیبا / باهوش
هه ستا:قبیله ای از کردها ق م
هه لا له:گل لاله
هه لبه ست:شعر منظم دارای وزن
هه لکه وت:رویداد
هه لگورد:کوهی در کردستان
هه لمه ت:حمله / یورش/نام فرمانده ای کرد
هه لو:عقاب/ پرنده شکاری
هه نار:انار
هیدی:صبور
هیرا:وسیع/بزرگ
هیمن:هیمن
هینا:ماهر/امو زش دیده
هیژان:لایق/ارجمند
هیوا:امید
انوو / انو[enoo]: کاهگل (عمومی)
آساره / اساره [asara] : ستاره ( دختر ، عمومی)
آسوو / آسو [asoo]: افق (پسر ، دختر ، عمومی)
آگرین / آگرین [agerin] : آتشین ، کنایه از آدم بسیار کوشاست (دختر ، تخلص ، عمومی)
آواخت / آواخت [avakht]: آرزو ( پسر ، دختر ، عمومی)
اسر / اسر [aser]: اشک ( دختر ، تخلص ، عمومی)
به رزان / برزان [barzan]: بلند قامت ( پسر ، عمومی)
وه ناز / وناز [vanaz]: نازنین ( دختر ، عمومی)
به یان / بیان [ bayan]: بامداد ، سپیده دم ( پسر ، دختر ، تخلص ، عمومی)
په ژاره / پژاره [pazara]: دل آشوبه ، نگرانی ( تخلص)
پرچ /پرچ [perc]: گیسو (عمومی)
په لاره / پلار[palara]: خوشه ( دختر، عمومی)
په ل /پل [pal]: شاخه درخت (دختر، عمومی)
په لا مال/ پلامال [palamal]: جای امن برای زندگی (عمومی)
په ل/ پل [pal]: دامنه کوه ، سنگ بزرگ ( عمومی)
پل /پل [pel]: غلطیدن (عمومی)
پله /پل [pela]: اولین باران پاییزی( عمومی)
چیه مه ل / چیمل [ceamal]: چشم ها ( دختر ، عمومی)
چریکه / چریکه (cerika): صدای رسا (عمومی)
چیا /چیا (cya) : کوه (پسر ، عمومی)
چغا / چغا (cegha): کوه ،تپه (پسر ، عمومی)
خاسروو/خاسرو(xasru): خوب رو (دختر)
خه س / خس [xas]: غلیظ (عمومی)
داقار / داوار[davar]: سیاه چادر (عمومی)
ژکیاو/ژ کاو [zekaw]: پژمرده (عمومی)
ژیین/ ژیین [zyen]: زندگی (دختر ، عمومی)
ژییر /ژیر [zeer]: فقیر، سر بزیر(تخلص ، عمومی)
سه رگول / سرگول [sargol]: نوبر ، گلچین ( عمومی)
سوم / سوم [som]: سرما (عمومی)
شلیره / شلیره [selera]: گل سرخ (دختر ،عمومی)
شه تاو / شتاو [sataw]: رودخانه ی جاری پر آب (پسر ،عمومی)
شه نیا / شنیا [shanya]: فرستاده (عمومی)
شه موم / شموم [samom]: دستنبو (دختر ، عمومی)
کارزان/ کارزان [karzan]: کاردان (پسر،عمومی)
که وه ر/ کور [kavar]: کور کوه که به اشتباه کبیر کوه نام گرفته است (عمومی)
کیه نی/ کینی [kiane]: چشمه (دختر ،عمومی)
که ژه ل/ کژل [kazal]: چشم رنگی ، رنگ چشم آهو (دختر ، عمومی
کوونیلک / کونیلک [konelek]: مشک آب ( عمومی)
گا ووی / گاوی [gavei]: پناه گاه ، پشتیبان (پسر ، عمومی)
دیار / دیار [ dyar]: پدیدار،آشکار (پسر ، عمومی)
دیاکو / دیاکو [dyako]: نام اولین پادشاه ماد (پسر ،عمومی)
رازیار/ رازیار [razyar]: رازدار(دختر ،عمومی)
روژان / روژان [rozan]: دوران ، روز ها (دختر ،عمومی)
ریوار/ ریوار [rebwar]: رهگذر (پسر ،عمومی)
ریزان / ریزان [rezan]: راه شناس ، دانشمند (دختر ، عمومی)
ریژان / ریژان [rezhan]: باریدن (دختر ،عمومی)
زانا/ زانا [zana]: دانا (پسر ،عمومی)
سارال:روستای خوش اب وهوانزدیک سنندج
سانل:شبیه ومانند
اهون:ارام.متین هم معنی میدهد
سوما:اب دیده .اشک
بریوان :به معنی دختر شیردوش.دختران همراه چوپان
که زوان:کوه نورد.مردکوه.(شاخه وان
دياكو : نام اولين پادشاه سلسه ماد . پسر
روژينا : مانند روز . دختر
شاهو : نام رشته كوهي در كردستان . پسر
وريا : آگاه و بيدار
ئاڤان /نام کوهستانی در کردستان
ئاڵێ /دختر مو بور
ئالا /بیرق/، پرچم/لوا
ئالان /نام منطقه ای بسیار مهم درکردستان ایران سردشت
ئاسکی/از واژه "ئاسک" به معنی آهو
ئاونگ /شبنم
باژیلان
بهیان /بامداد/سپیده دم/کاریوه
بهفرین /برفی
بهناز /نازدار
بیریوان /
بیخال /نام ابشاری درکردستان عراق
جوان /زیبا/ خوشکل
چاوجوان /زیباچشم
چاورهش /سیهچشم
چنور /نام گلی خوشبو
چرو /غنچه
چیمهن /سبزه و طبیعت
چوپی /نوعی رقص کردی
دیلان /نوعی رقص کردی
دلنیا /دلگرم و مطمئن
دلووان /مهربان
دیانا /نام شهری در کردستان عراق/ نام خدای مصریان
دیمهن /چشمانداز
ئهسرین /اشک
ئهستێ
ئهستیره /ستاره
ئهوین /مهر/ عشق
فرمیسک /اشک
فینک /خنک و دلچسب
گهلاویژ /ستاره شباهنگ
گولاله /لاله
گزنگ /پرتو خورشید
ژینو
ژیار
کالێ /دختر چشم آبی با گیسوان طلایی
کانی /چشمه
کهژال /آهو، گونهای از واژه خهزال/غزال
کویستان /کوهستان
کوردستان /کردستان
میدیا /سرزمین ماد
مههاباد /مهاباد/ شهر بسیار زیبا در کردستان ایران
نالین
ناسکی/زریف
ناسکول
نهشمیل /خرامان
نهرمین /دلپذیر/ مهربان
نهخشین /آراسته/ دارای نقش و نگار
نیاز /دعا/ احتیاج
نیان /لطیف/ دلپذیر
نیشتمان /میهن/ مام هم معنی می دهد
پهریخان
پرشنگ /پرتو/
رازان
روژ /خورشید
روژین /خوروَش
روناک /روشنا
ریژنه /باران تند در هنگام آفتاب
سازان
سهیران
سهما /رقص/ سماع
سکالا
سروشت /طبیعت
سروه /نسیم
ستران
سوزان
سوکار /نام کوهستانی در کردستان
شیلان /نسترن
شلیر /. سوسن/. لاله
شوخان /شوخ و شنگ
شنو/اشنویه
شنه /نسیم آرام و دلپذیر بهاری
شهپول /موج، آبخیز
شهمام
تانیا
تهلار
تهنیا /تنها
تریفه /نور مهتاب
تیروژ /پرتو خورشید
تارا /ستاره، پارچه نازک وعمدتا قرمز بر سر عروس در کردستان
ڤیان /عشق
خهزال/غزال
خهزیم
خوزگه /آرزو/ حسرت
خوناو /باران آهسته و دلپذیر
زهینو /زینب
زین /نام دختری در یکی از داستان های عاشقانه کردی
هانا
هاوین /ازماه های سال
ههلاله/لاله/نام گلی در طبیعت
هیرو /گل ختمی/گلی از گلهای کوهستان های کردستان
گلاویز/ازماه های کردی و فصلی بسیار زیبا/همسر یکی از سرداران کرد
ئابا:پدران/اجداد
ئابتین:نام پدر فریدون
ئابرا:برادر بزرگ
ئابیستا:ئه ویستا/کتاب اسمانی زرتشت
ئاپولو:خدای هنر در ایران باستان
ئاتبین:نام پدر فریدون
به فرین/ بفرین / برفی. کنایه از سفیدی و پاکی/ دختر
به یان / بیان / سپیده دم. بامداد / پسر
بیگه رد/ بگرد / بی عیب / عمومی
به رزان / برزان / بلندی / پسر ئاترو:اتشین
ئاتروپات:نام سرداری در زمان حمله اسکندر
ئاتروسا:مانند اتش
ئاتلیا:نام یکی از شهرهای ماد باستان
ئاتور:اتش
ئاتوربان:اتشبان
گاهی وقت ها، رهایی از اسارت،فاجعه است .
مانند رهایی قطار از اسارت ریل در تصویر بالا ، که فاجعه ای جبران ناشدنی به بار آورده است .
پس هر اسارتی فی النفسه شر نیست، بلکه خیر به تمام معنا است .
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم .
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید .
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم .
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند .
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است .
بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم .
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد .
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند .
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست .
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید .
کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند .
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید .
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد .
در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند .
از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش میطلبم .
سخنان زیبا
1-دنیا را بغل گرفتیم ، گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد،
خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم.
2-اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند،
دیگر گوسفند نمی درند،به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند.
3-می دانی … !؟ به رویت نیاوردم! از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما ” فهمیدم ، پای ” او ” در میان است.
4-اجازه ! اشک سه حرف ندارد ، اشک خیلی حرف دارد!5-می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد ،
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ،
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود.
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!
6-این روزها به جای” شرافت” از انسان ها
فقط” شر” و ” آفت” می بینی !
7-راســــــتی،دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام!“حــــال مـــن خـــــــوب اســت” … خــــــوبِ خــــوب
8-میدونی”بهشت” کجاست ؟یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب !
بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری…
9-وقتی کسی اندازه ات نیست،
دست بـه اندازه ی خودت نزن .
10-این روزها “بــی” در دنیای من غوغا میکند!
بــیکس ، بــیمار ، بــیزار ، بــیچاره بــیتاب ، بــیدار ، بــییار ،بــیدل ، بـیریخت،بــیصدا ، بــیجان ، بــینوا
بــیحس ، بــیعقل ، بــیخبر ، بـینشان ، بــیبال ، بــیوفا ، بــیکلام،بــیجواب ، بــیشمار ، بــینفس ، بــیهوا ، بــیخود،بــیداد ، بــیروح، بــیهدف ، بــیراه ، بــیهمزبان
بــیتو…
11-ماندن به پای کسی که دوستش داری
قشنگ ترین اسارت زندگی است !
12-می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما
بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند .
13-می دانی،یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی ،تـعطیــل است.
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی،دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی،و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند،
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !
14- مگه اشک چقدر وزن داره…؟
که با جاری شدنش ، اینقدر سبک می شیم.
ازآجیل
سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند ،
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند،
دندانساز راست می گفت :
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است .
---------------------------------------------------
من تعجب می کنم ،
چطور روز روشن،
دو هیدروژن با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند ،
وآب ازآب تکان نمی خورد.
-------------------------------------------------
بهزیستی نوشته بود :
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد،
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد،
پدر یک گاو خرید،و من بزرگ شدم،
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت،
جز معلم عزیز ریاضی ام،
که همیشه میگفت :
گوساله ، بتمرگ
----------------------------------------------
با اجازه محیط زیست ،
،دریا، دریا دکل میکاریم
ماهیها به جهنم،
کندوها پر از قیر شدهاند،
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند،
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند،
چه سعادتی !
داریوش به پارس مینازید،
ما به پارس جنوبی .
--------------------------------------------------
رخش،گاری کشی می کند،
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد،
سهراب ،ته جوب به خود پیچید،
گُردآفرید،از خانه زده بیرون،
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند ،
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد،
وای موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند .
--------------------------------------------------------
صفر را بستند ،
تا ما به بیرون زنگ نزنیم،
از شما چه پنهان ،
ما از درون زنگ زدیم.
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت *** صد شُکر که این آمد و صد حیف که آن رفت
دور نمایی از روستای دژن در فصل بهار .
کائنات آراسته شد از رویش گل و گیاه حظی گر خواهی بری ز خداتوفیق خواه
زحمدالله بگذشت موسم قحطی و چاه منوّر گشت زمین ، بسان چهره ی ماه
برفاب در همه جا ، جاری گشت از سر کوه گرفته تا پایین دشت
مزیّن شد گیتی چونان باغ بهشت دعوت می کندمارا ، بهر سیران و گلگشت
ایکه بی خبری و رفته اندر خواب بهار آمده خیزو فرصت رادر یاب
یعنی که زعمر ما سالی دگر رفت مگیر بر خود دنیا را این همه سخت
شاید که سالی دگر بیاید و تو نباشی تا ز دلت بر نامده افسوسی و کاشی
در یاب فرصت و این دم را خوش گذران که عمر بسان آب هست در جریان
آرزویم برایتان در این سال شادیست برایتان در همه حال
1) کُنه : مشک آب
2) هه لیز : مشک دوغ
3 ) مَشکولی : مشک کوچک دوغ ، برای بردن دوغ به سر کارهای خارج از خانه ، مثل کشاورزی و باغداری.
4 ) جواله : مشک دسته دار جهت خنک کردن آّب که آن را از جایی آویزان می کردند .
5 ) خیگه : مشک نگهداری روغن محلی برای دراز مدت.
6 ) که نوه هه رینه : ظرف گِلی جهت نگهداری غلات که با معجون کاه و مو و گِل درست می شده است
7 ) تاینچه : ظرف جابجایی غلات از مزرعه به خانه و جاهای دیگر . این ظرف در محل توسط زنان درست می شد .
8 ) جوالی : وسیله بافته شده از موی بز جهت جمع آوری علوفه جات
9 ) باره نه گیر : آلت کوبیدن علوفه ها در جواله ها . ساخته شده از چوب بلوط
10 ) به سولی : ظرف گِلی برای نگهداری حبوبات مثل عدس ، نخود ، لوبیا ، ارزن و غیره
11 ) کُنه لان : که معکوس آن لانه کُنه می شود ، جای نگهداری کُنه ها بوده است
12 ) تاولان : سنگی از جنس بخصوص به اندازه ی یک دیس برنج برای پخت نوعی نان به اسم کُلیره .
13 ) روچن : سوراخ پشت بام کاه دان برای تخلیه ی علوفه ها به درون آن .
14 ) هه روه نه ی : عمل جمع آوری علوفه ها از کوه به خانه با الاغ.
15 ) هاره کر : عمل ساییدن حبوبات با یک سنگ گِرد 50 کیلویی ، که به سنگ آن هاره گل می گفتند .
16 ) بانه ناو : عمل سفت و براق کردن پشت بام ها در تابستان با مخلوط آب و خاک نرم ، که با سنگ صافی به نام هیله ساو انجام می شد .
" دژن " یعنی دژ و قلعه . و با دیدن آن در می یابی که واقعا چه اسم بامسمّایی.
گفتیم که روستا در دو محله بنّا شده است . در محله ی شمالی آن خانه ها به شکل پلکانی و روی هم ساخته شده اند ،که به خاطر موقعیت آن است . امّا در محله ی جنوبی ساختار خانه معمولی ودر کنار یکدیگر بنّا شده اند ، و چون محله ای جدید است ، کوچه ها تقریبا ماشین رو هستند واین از مزیتهای این محله محسوب می شود ، اما در مقابل زمستان های سردی دارند و تردد در آن در زمستان های پر بارش مشکل است . که در گذشته به خاطر این مشکل ، کسی در آن جا خانه نمی ساخت . اما با زیاد شدن جمعیّت ، و جوابگو نبودن محله ی قدیمی
برای مردم ، محله جدید چند سالی است که رشدی قارچی شکل کرده و می کند و الان که سال 92 شمسی
می باشد تقریبا جمعیّت هر دو محله برابر است .
لازم به ذکر است که علل اصلی بنای این روستا در موقعیت ذکر شده ، یکی دور از دسترس دزد و راهزن بودن و
دیگری وجود چشمه های آب در درّه واقع در میان روستا ، که شریان حیاتی آن محسوب می شوند . وچه زیبا گفته اند: که هر جا آب هست آبادی هست .
آب چند تا چشمه ، علاوه بر تامین آب آشامیدنی مردم ، مازاد آن نیز برای آبیاری باغ های شرق روستا ، استفاده می شود . که البته این باغها نمای زیبایی به روستا بخشیده است .
پوشش گیاهی اطراف روستا درختانی چون : زالزالک، بلوط ، بادام وحشی ، آلبالوی وحشی ، ون ، گلابی کوهی،
و... می باشد . در روستا هر فصلی زیبایی خاص خود را دارد : بهار ، با سرسبزی و رویش گلهای رنگارنگ و نغمه ی سینه زرد ها و شر شر دلنشین آب از میان درّه ها و تابستان با زرّین کردن گندم زارها و علفها و بوی مطبوع میوه های باغی مانند هلو - انجیر - انگور - انار و ... پاییز هم با ایجاد تنوّع رنگ در برگ درختان ، از زرد و اخرایی و آتشین و غیره جذابیّتی خاص به طبیعت روستا می بخشد . اما زمستان که می رسد ابتدا قلّه ی دژن
عمامه ی سفیدی به سر می بندد ، وبه تدریج برف پایین و پایین تر می آید و کل طبیعت روستا را می پوشاند ، و
اختلاف رنگ ازمیان رفته و یک رنگی جایگزین می شود . که این هم یک رنگ بودن را به ما یاد آور می شود .
تمام این توصیفات مشتی است از خروارها زیبایی که در این نقطه از کردستان زیبا نهفته است .
از تمام دوستان و عزیزان طرفدار طبیعت و زیبایی دعوت می شود ، تشریف بیاورید واز نزدیک از آن لذّت ببرید . در خدمت همه ی عزیزان هستیم .
امکانات روستا
روستا از امکاناتی چون : جاده ی شوسه - آب آشامیدنی مناسب - شبکه فاضلاب کشی - تلفن ثابت - برق - دکل تلویزیونی - خانه بهداشت - مدرسه ابتدایی و راهنمایی - کتاب خانه فرهنگی - طرح هادی - و اخیرا گاز برخوردار است . که البته بعضی از آنها با همکاری و همیاری مردم دایر شده است .
علاوه بر اینها مسجد نو بنیادی دارد که تماما به همت و تلاش مردم ودر طی یک سال بنا شده است . که گواه و دلیلی روشن بر اتحاد و همکاری میان مردم روستاست .
وضعیت شغل مردم و کشاورزی
به دلیل موقعیت روستا و قرار گرفتن در میان کوه ها و درّه ها ، از داشتن زمین های مرغوب کشاورزی بی بهره است . امّا با تلاش و پشتکار ، مردم کرت هایی در حاشیه ی این دره ها درست کرده و باغ ها و باغچه های در حدود نیم هکتاری ایجاد کرده اند ،که میان سالان و سالخوردگان روستا در آنها مشغول به کارند واز این راه امرار معاش می کنند . اما به تازگی پا را قدمی فرا تر گذاشته ودر حاشیه ی رود سیروان ، با گرفتن پروانه بهره برداری
از آب این رود ، باغ هایی درست شده که در مقایسه با باغ های قدیمی ، بزرگتر و با درآمد تر هستند . و محصولات صیفی و باغی از جمله : توت فرنگی فلفل و لوبیا سبز و انار - هلو - به - وغیره انجام می آورند .
لازم به ذکر است که تنها شاید نزدیک به 40درصد از مردم مشغول این کار هستند و مابقی آنها که بیشتر جوانان هستند در شهرهای مختلف ایران مشغول کارگری و کارهای ساختمانی هستند .
در کل از نظر وضعیت اقتصادی در حد متوسط وبالاتر هستند که این هم به خاطر جدیّت و تلاش مردم روستا می باشد ، چون همیشه اورامی ها از نظر پر کاری و فعالیّت زبانزد خاص و عام هستند .
وضعیت تحصیلی
از نظر تحصیل و ادامه تحصیل جوانان وضعیّت قدری اسف بار و نگران کننده است . واین هم ناشی از چند دلیل می باشد : اول - نداشتن الگو و نمونه ای برای ادامه تحصیل جوانان ، که خود ناشی از این می باشد که روستا
دیر از نعمت معلم و مدرسه برخوردار شده است.
دوم : حمایت نکردن خانواده ها از بچه برای ادامه تحصیل آنها ، که شاید به خاطر بار مالی آن و عدم اعتماد به بچه ها به اینکه بتوانند در شهر ها ادامه تحصیل بدهند .
سوم : اینکه مردم به این دید به تحصیل نگاه می کنند که درس خواندن برای پولدار ها خوب است ، که هزینه کنند
چون دیر نتیجه می دهد . بنابر این مردم شغلی را می پسندند که زود به بار نشیند وآن هم گارگری و کار کشاورزی است . که البته قضاوت کردن در این زمینه مقداری مشکل است ، چون قدما گفته اند " چون ما شوی
بدانی "
باذکر این معایب و مشکلات البته نور امیدی همیشه جایی پیدا می شود ،که به حمد الله با رشد علم و تکنولوژی
ونیاز نسل جوان به آن،بارقه ایاز امید ایجاد شده، که این نسل به ادامه تحصیل رغبت خوبی پیدا کرده وحتی تا مقطع دکتری درس می خوانند . که جای بسی افتخار است . اما در زمینه ادامه تحصیل دختران هنوز طلسم ضعیفه بودن آنها شکسته نشده ، که امید است این دید روزی عوض شده و این طلسم نیز شکسته شود .
قدمت روستا
تاریخ دقیق بنای روستا مشخص نیست اما از روی شواهد و قراین از جمله قبرستان های اطراف روستا بر می آید
که قدمت آن به دوره قبل از اسلام بر میگردد .
جاهای تفریحی و دیدنی
تمام طبیعت روستا در فصل بهار زیبا و دیدنی است اما چند جایی دیدنی ترند : آویسر - ترخان آباد پیر حاج . که البته در سال های اخیر به علت کم آبی از رونق آنها مقداری کاسته شده است . مردم روستا تا سال 1356 در تابستان به ییلاق خوش آب و هوای ترخان آباد کوچ می کردند ، اما از آن سال به بعد با کم شدن دامهایشان و بر خورداری از آب لوله کشی ،این سنت دیرین را ترک و یکجا نشین شده اند .
بزرگان روستا
روستا از قدیم الایام جای عارفان و عاشقان عرفان و معرفت بوده است . وطالبان علوم دینی از اطراف برای طلب علم به این روستا آمده اند ،واز محضر بزرگانی چون : فخرالعلما - شیخ مسعود و شیخ عماد ودیگر بزرگان کسب فیض کرده اند . که امید است راه شان سبز و پر رهرو بادا . انشاالله
جمعیّت و خانوارهای روستا
جمعیت کنونی روستا ، یعنی تا سال 92 حدود 700 نفر می باشد . و تعداد خانوار های این روستا 170 می باشد
که در سال های اخیر به خاطر ازدواج جوانان و عدم مهاجرت شان به شهر ها رشد زیادی کرده است . و جای بسی خوشحالی استد که جوانا با ساخت خانه های نو ساز رونقی به بافت قدیمی روستا داده اند .
رحمـــــــــان مردوخــــــــــــــــــــــی