شعر فارسی در باره بهار از خودم
زمستان سپری شد و بهار رسید از راه طبیعت مُنقّی شد از آن همه گرد سیاه
کائنات آراسته شد از رویش گل و گیاه حظی گر خواهی بری ز خداتوفیق خواه
زحمدالله بگذشت موسم قحطی و چاه منوّر گشت زمین ، بسان چهره ی ماه
برفاب در همه جا ، جاری گشت از سر کوه گرفته تا پایین دشت
مزیّن شد گیتی چونان باغ بهشت دعوت می کندمارا ، بهر سیران و گلگشت
ایکه بی خبری و رفته اندر خواب بهار آمده خیزو فرصت رادر یاب
یعنی که زعمر ما سالی دگر رفت مگیر بر خود دنیا را این همه سخت
شاید که سالی دگر بیاید و تو نباشی تا ز دلت بر نامده افسوسی و کاشی
در یاب فرصت و این دم را خوش گذران که عمر بسان آب هست در جریان
آرزویم برایتان در این سال شادیست برایتان در همه حال
+ نوشته شده در جمعه یازدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 12:39 توسط رحمان مردوخي
|